چند هفتهای بود که عزیزه (مادر یوسف) و خواهرش حوری، برای دیدن یوسف به شیراز آمده بودند و چند صباحی را در خانه آنها زندگی میکردند.
بعد از ظهر یک روز پاییزی که خورشید کمکم داشت غروب میکرد، چهارتایی توی ایوان نشسته بودند و چای میخوردند. حوری روسریاش را مرتب کرد. لبهی دامن لباسش را گرفت توی دستش و یواشکی به یوسف و حسن که داشتند حرف میزدند نگاهی انداخت و رو به عزیزه گفت: «مامان جون تا برنگشتیم قوچان باید دو تا خواهر خوب و خوشگل برای حسن آقا و داداش یوسف پیدا کنی. این طفلیها سختشان است هم بروند سر کار و هم به خانه و غذا درست کردن برسند.»
یوسف انگار از حرف او جا خورده باشد، ساکت شد و با لبخند نگاهش کرد و حسن آقا حرفی نزد، حتی، نخندید؛ انگار اصلاً نشنید حوری چه گفت.
اما وقتی بعد از چهل روز میخواستند به قوچان برگردند، حسن حوری را از عزیزه و یوسف خواستگاری کرد. حوری آن روز رفت شاه چراغ و خیلی گریه کرد. خودش هم نمیدانست چرا! اما خوشحال بود.
حسن با خواهر یوسف ازدواج کرد و یوسف هم با دخترخاله حسن! زهرا دانشجوی سال سوم شیمی بود. دانشگاه اصفهان درس میخواند. وقتی یوسف برای خواستگاری به منزل آنها در اصفهان رفت، اولین سؤالی که زهرا از او پرسید این بود: «شما با شاه موافقید؟»
یوسف غافلگیر شده بود. او اصلاً عادت نداشت راجع به اعتقاداتش به راحتی حرف بزند. از طرفی از صراحت این دختر هم خیلی خوشش آمده بود. کمی فکر کرد و بعد گفت: «خانم پیش خودتان بماند، اگر میبینید من توی ارتش هستم، دلیل دارد و الا من این سیستم را فاسد میبینم.»
ازدواج با یک ارتشی آخرین چیزی بود که توی دنیا به آن فکر میکرد. همیشه از تلویزیون، رژه ارتشیها را که میدید، با تأسف سر تکان میداد و به پدرش میگفت: «اینها با این پوتینها، لباسهای فرم و آداب خشک نظامی چطور میتوانند زندگی کنند؟
این شد که وقتی یوسف به خواستگاری آمد، بدون فکر و با یقین جواب منفی داد. مطمئن بود ارتشیها آدمهای قالب ریزی شده، یکنواخت و کسل کنندهای هستند. اما فکرش مشغول بود. شبها که به رختخواب میرفت و روزها وقتی کلاسش تمام میشد، توی محوطه دانشگاه روی نیمکت مینشست و به چنارهها خیره میشد. مدام به یاد یوسف بود. هر بار سعی میکرد بفهمد در او، در این صورت، چه جذبش کرده که نمیتواند فراموشش کند: مهربان، جدی، ساده و صاحب یک تفاوت مهم با خواستگارهایی که تا به حال برایش آمده بودند، هیچ سعی نکرد با تعریف از خودش او را جذب کند.
زهرا مطمئن بود یوسف از او خوشش آمده. با وجود این سعی کرد او را در تصمیمگیری آزاد بگذارد و ذهنش را با تعریف از خود به هم نریزد.
دو هفته بعد، خاله بتول، (مادر حسن)، آمد منزل آنها. با زهرا که صحبت کرد، فهمید دو دل است و هنوز او از فکر یوسف درنیامده. گفت: «خاله جان به نظر من پا رو دلت نگذار. برو استخاره بگیر. هر چه آمد عمل کن. این طوری قلبت آرام میگیرد.»
استخاره بسیار خوب بود. اما روحانی گفت: «مشکلات دارد که با صبر انشاءالله حل میشود.» و این وصلت سر گرفت.
منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ ص ۴۱ تا ۴۴٫
پاسخ دهید