کاوه جلوتر از ما رفته بود که منطقه را چک کند. وقتی برگشت، دستور ایست داد. بعد هم گفت: «برمیگردیم».
برگشتیم توی مقر، گفت: «برین استراحت کنین.»
انتظارش را نداشتیم. راحت کنار نمیآمدیم با مسأله، ولی کاریش هم نمیشد کرد؛ دستور بود و باید اجرا میشد. بعداًٌ شنیدم محمود آن شب همراه چند نفر دیگر، برگشته بود منطقهی دشمن.
دو، سه ساعت بعد، دوباره آماده باش زدند. همه به خط شدیم.
کاوه گفت: «حالا میرویم عملیّات.»
رفتیم. یکی از پایگاههای دشمن را منهدم کردیم و برگشتیم.
بچّههای اطلاعات میگفتند: «دیشب عراقیها کمین ناجوری گذاشته بودن براتون؛ اگر اون موقع حمله میکردین، یکی تون زنده در نمیرفت.»
وقتی دیده بودند ما برگشتهایم، خاطرشان جمع شده بود که دیگر حمله نمیکنیم.
اوایلی که رفتیم سقز، سلاح سنگینمان یک مسلسل کالیبر بود. حتی آر پی جی هم نداشتیم. همین، ضد انقلاب را حسابی پررو کرده بود. وقت و بیوقت حمله میکردند به پایگاهمان.
محمود که شد مسئول عملیات، گفت: «هر جور شده، باید مشکل تجهیزاتمون رو حل کنیم.»
زیاد این در و آن در زد. کم کم خیلی چیزها توانست بگیرد. ولی برای گرفتن خمپاره، مدتی معطل شد. مشکلش را جور دیگری حل کرد.
توی دخانیات، لولهی بخاری زیاد داشتیم. همانها را گفت رنگهای مخصوصی بزنیم. توی هر کدام از پایگاهها، یکیشان را بردیم روی پشت بام. سرهاشان را طوری از لبهی پشت بام میدادیم بیرون که هر کی از دور میدید، فکر میکرد قبضهی خمپاره است.
رسم خوبان ۱۱- بینش و شگردها، ص ۴۷ و ۴۸٫/ اسوهها، صص ۲۱ و ۶۲٫
پاسخ دهید