در این متن می خوانید:
      1.  

 

نزدیک زمین‌های کشاورزی ما، منطقه‌ی صاف و یکدستی بود که قبل از انقلاب و چند سال بعد به عنوان میدان تمرین هواپیماهای آموزشی از آن استفاده می‌‌کردند. کودکی و نوجوانی ما با کار روی زمین گره خورده بود. روزها را تا  شام، به کشاورزی می‌گذراندیم و سرگرمی‌مان تماشا کردن هواپیما و شمردن آن‌ها بود. اسدالله با دیدن اوج گرفتن پرنده‌های آهنی، آرزو می‌کرد که روزی خلبان شود.

اما با گذشت زمانی خیلی چیزها تغییر می‌کند. رفته رفته او بزرگ می‌شد و خلبان شدن دیگر آرزوی او نبود. کتاب می‌خواند. کم کم داشت از اوضاع سیاسی آن روزها، از قیام مردم و از پیام‌های امام خمینی (ره) سر در می‌آورد. می‌دانست بیگانه یعنی چه؟ طاغوت را می‌شناخت. می‌گفت:

«نه، فعلاً خلبان نمی‌شوم. چون خدمت به اجنبی حرام است. تا ببینم بعد چه می‌شود؟»


رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۴۸ و ۴۹٫/ حریف شب، ص ۲۰٫