مأمور شدیم به خط پدافندی پاسگاه زید؛ من و محمّد مغاری. وقتی رسیدیم آنجا، شب شده بود. آنقدر که راه آمده بودیم، رمق سرپا ایستادن نداشتیم. محمّد از بچّههای اطّلاعات عملیات بود و قبلاً هم آنجا آمده بود. گفت: «بریم توی سنگر اطّلاعات بخوابیم تا صبح بشه و ببینیم تکلیف چیه.»
وسط سنگر، یک بنده خدایی خوابیده بود و پتو را کشیده بود روی سرش. چه خور و پفی هم میکرد. کنارش دراز کشیدیم ولی مگر خوابمان میبرد؟ خسته بودیم، کلافه هم شدیم. من با لگد زدم به پایش و گفتم: «برادر، برو اون طرف بخواب، ما هم جامون بشه بخوابیم.»
بیشتر منظورم این بود که بیدار شود و از صدای خر و پفش راحت بشویم. او هم خودش را کشید آن طرفتر و هر سه خوابیدیم کنار هم.
من میدانستم زین الدّین هم آمده خط پدافندی ولی اینکه فکرش را کنم همان بدبختی که زیر لحاف کنار ما خوابیده و لگدش زدم، زین الدّین است، اصلاً. تا اینکه یکی آمد و صدایش کرد: «آقا مهدی، برادر زین الدّین.»
تمام تنم یخ کرد. پتو را کشیدم روی سرم که نشناسدم. دلم میخواست توی آن لحظه اصلاً توی آن سنگر نبودم. حسابی خجالت کشیدم، ولی زین الدّین بلند شد و بدون اینکه به روی خودش بیاورد، رفت بیرون. بعد از نیم ساعت هم برگشت و دوباره سرِ جایش خوابید.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: یدالله حسینی
پاسخ دهید