اواخر جنگ بود، قبل از پذیرش قطعنامه. متأسفانه آن روحیات اوّلیه، اندکی رنگ باخته بود. گهگاهی حرکاتی از بعضیها سر میزد که با شأن و منزلت جبهه و جنگ سازگاری نداشت. درست است که تعداد این افراد بسیار قلیل بود و اندک، اما اثر آن محسوس بود و ملموس. و شاید علت اصلی آن هم، ورود افرادی با انگیزههای کمتر الهی در این صحنهی مقدس بود. اعزام اجباری سربازان به جبهه – طرح نوبتی جبهه کارمندان و…
گردان ما هم از این قاعده مستثنی نبود و افرادی در آن وجود داشتند که چندان مقید به رعایت حقوق دیگران نبودند. معمولاً غروبها، اردوگاه گردان که در جنگل مستقر بود، صحنهی چندان خوشایندی نداشت. وجود زبالهها در اطراف چادرها، دستشوییهای کثیف و غیربهداشتی…
امّا آنچه سخت مرا به خود مشغول کرده بود، تمیزی صبحگاهی این اردوگاه بود. حال آنکه هیچ نیروی خدماتی برای این امر وجود نداشت و برنامهی مشخصی هم تدوین نشده بود. تا اینکه سرانجام، شبی از روی اتّفاق و یا از سر کنجکاوی و تفحص، ساعتی از نیمه شب گذشته، به قصد ضرورتی از چادر بیرون آمدم. صدایی مرا به خود جلب کرد. کسی داشت دستشوییها را تمیز میکرد و گویی زبالهها را هم قبلاً جایی جمعآوری و دفن کرده بود.
خدایا! این چه کسی است که در این وقت شب خواب را بر خود حرام کرده و مشغول خدمت است. چه کسی میتواند باشد؟ نزدیکتر شدم، دیدم این شخص فرماندهی جوان و جنگآور گردان بود، که کمر به خدمت رزمندگان بسته است.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید حسین نادری، ص ۱۳ و ۱۴٫
پاسخ دهید