بچّههای تخریب همه شهید احمد خلیلی را به صفا و بذلهگویی میشناختند. هر وقت حجم آتش عراق سنگین میشد، به خاطر اینکه به نوجوانها روحیه بدهد به خنده میگفت: «یک وقت نترسیدها. به ما هیچی نمیشود. مگر نشنیدهاید بادمجان بم آفت ندارد. مثل روز برایم روشن است، همهی ما آن قدر زنده میمانیم که یک تریلی نوه و نتیجه دور و برمان را میگیرد. نوههایمان از ما میپرسند: «بابا بزرگ! آن وقتها جنگ چه طوری بود؟» ما که دیگر آن زمان دندانهایمان ریخته و دست و پایمان میلرزد و زبانمان هم خوب نمیچرخد که حرف بزنیم، مثلاً به عملیّات میگوییم ادبیّات… تازه چون از صف شهدا دور ماندهایم موقع مرگ که صد، صد و ده یا شاید صد و سی ساله شدهایم، یک حوری زشت و بداخلاق قسمتمان میشود که تا پایمان میرسد به آن دنیا گوشمان را میگیرد و میکشد و میگوید: «آدم ناحسابی! پس تا حالا کجا بودی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟!»
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید احمد خلیلی، ص ۷۷٫
پاسخ دهید