برای مرحلهی ۵ عملیات رمضان آماده میشدیم. درگیریهای سخت چندین روز گذشته با دشمن، راهپیماییهای طولانی و استحکامات عجیب دشمن تحت عنوان خاکریزهای مثلثی طرح اسرائیل، مردان جنگجویی را میطلبید که تحمل آن همه استقامت و نبرد را دارا باشند، به همین منظور رزمندگان کم سن و مسن را از صفوف جوانان جدا میکردیم. اگرچه هر بار که یکی از آنان را از صف بیرون میآوردم، مورد شماتت یا التماس قرار میگرفتم، امّا به ناچار بر گزینش خود اصرار میورزیدم.
وقتی به ابراهیم مشهدیزاده رسیدم، تمام خاطرات دوران تحصیلم از جلویم رژه میرفتند. او نه تنها معلم روستایمان بود که هر روز با پای پیاده ۱۵ کیلومتر را میپیمود تا به ما درس بدهد. بلکه مربی و مبلغ دینی روستا به حساب میآمد؛ چرا که این او بود که به من و دوستانم قرآن میآموخت و قطره قطره معلومات دینی را در کامهای تشنهمان میریخت.
ما خود را در مقابل معلومات دینی او چون کوهنوردی میدیدیم که بخواهد از کوهی بالا بکشد. به همین خاطر حیفم آمد که او با آن سابقه و این معلومات همراه ما بیاید و به شهادت برسد. به همین دلیل، بیدرنگ او را نیز از صف بیرون آوردم.
اگر چه بسیار عصبانی و پریشان گشت، امّا هیچ چیزی نگفت و منتظر ماند تا کارم تمام شود. آنگاه نزدم آمد و گفت: انتظار نداشتم چنین برخوردی با من بکنی و مرا از این توفیق محروم کنی. من در حق تو خیلی کارها کردهام.
حرفهایش اگر چه از روی عصبانیت بود، امّا به راحتی رگههایی از حزن و حتی التماس را میتوانستم در آن بیابم. آنگاه ادامه داد: شما اصلاً حق شاگردی خود را ادا نکردید.
با این جمله تکانی خوردم و احساس کردم این تنها موقعیتی است که میتوانم به محبّتهایش پاسخ دهم. به همین خاطر به او گفتم: باشد همراهمان بیا، امّا به یک شرط.
او با شادی گفت: چه شرطی؟
گفتم: این که جای قرار گرفتن شما را در ستون، من مشخص کنم.
اگر چه سرش را به علامت رضایت تکان داد، اما میدانستم که نمیتوانم او را کنترل کنم.
عملیات آغاز شد و ما به سمت نخلستان بصره حرکت کردیم. بعد از کمی ابراهیم را ندیدم. من او را تقریباً در آخر ستون قرار داده بودم. امّا متوجه شدم که او اولین نفر ستون است.
این بار نوبت من بود که عصبانی شوم، اگرچه من فرماندهاش بودم، امّا هنوز او را معلم خود میدانستم. از او خواستم که سر جایش برگردد. ولی در طول مسیر سه بار این کار را انجام داد. او دنبال همان چیزی بود که من او را ازآن منع میکردم. عجیب این بود که در طول مسیر، هر بار دشمن خمپارهی منور به آسمان پرتاب میکرد و جبهه لحظاتی کاملاً روشن میشد، دقیقاً همان موقعی که همگی خیلی سریع روی زمین دراز میکشیدند تا دشمن ما را نبیند، در همان لحظات دلهره و نگرانی، او با آرامش خاصی خیلی سریع کتابی را از جیب بیرون میکشید و شروع به مطالعه میکرد و گاه گاهی نیز در دفترچهای چیزی را یادداشت میکرد. وقتی دوباره از جا برخاستم، جلو رفتم و با تعجّب از او پرسیدم: چه مینویسی؟
لبخندی زد و گفت: وصیّت مینویسم برای شما.
بعد از اذان صبح او اولین نفری بود که میجنگید و در جنگ تن به تن بود که دیگر او را ندیدم، اما شنیدم که با نارنجکهای عراقی به شدت مجروح شده است و همان موقع به سجدهی شکر رفته است.
وقتی بالای سرش حاضر شدم، او به شهادت رسیده بود و در همان حالت سجده بدنش خشک شده بود. ما با همان حالت سجده او را بر پشت خودرویی سوار کردیم که به عقب جبهه میرفت.
رسم خوبان ۲۲ – شوق شهادت، ص ۳۳ تا ۳۶٫ / همین نصف روز، ص ۱۱۱٫
پاسخ دهید