یک شب یکی از هم‌جلسه‌ای‌هایش را گرفته بودند. علی آن شب دیرتر از همیشه آمد خانه. خودش که چیزی بروز نداد، ولی فردایش دیدم مادر محمود، همان که بازداشتش کرده بودند، آمد در خانه‌مان که من پسرم را از شما دارم و وقتی دید من هاج و واج دارم با تعجب نگاهش می‌کنم، تعریف کرد که دیشب وقتی علی شنیده محمود را گرفته‌اند، با رفقایش رفته جلوی شهربانی بسط نشسته، که یا باید رفیق ما را آزاد کنید یا این‌که ما تا صبح این‌جا می‌نشینیم.

شهربانی هم آن روزها آن‌قدر گرفتاری ریز و درشت داشت که دنبال دردسر دیگر نباشد و سر سماجتی که از علی و رفقایش دیده بود، محمد را با گرفتن تعهد آزاد کرده بود. این اولین باری بود که من و پدرش در جریان مستقیم کارهایش قرار می‌گرفتیم. شب که آمد و دید خُلق پدرش تنگ شده، نشست روی دو زانو و از کارهایی که می‌کرد و امام و حرف‌هایش برای‌مان گفت. گفت امام گفته هر کس در این راه جانش را از دست بدهد، مثل کسی است که شهید شده باشد و اگر زخمی بردارد، با هر قطره‌ی خونش، خدا گناهی از گناهانش را پاک می‌کند و اگر حتی چیزیش نشود، اجرش پیش خدا محفوظ است.

پدرش چیزی نگفت، ولی معلوم بود نگران علی است و مثل هر پدر دیگری دلواپس است پسر عزیز کرده‌اش طوری نشود.

 

منبع: کتاب « اشتباه می‌کنید! من زنده‌ام؛ شهید علی شرفخانلو» – انتشارات روایت فتح

به نقل از: مادر شهید