این را هم بگویم که در گرماگرم روزهای قبل از عملیّات، همهی مرخصیها لغو شده بود. هیچ کس اجازهی مرخصی رفتن نداشت. یک روز در سپاه آبادان بودیم. در محوطهی باز چمن سپاه مراسم سینهزنی بود. تلفن زنگ زد. پدر خانمم و خانوادهاش در کوار شیراز ساکن بودند. همسر بهزاد، باجناقم، برای وضع حمل به کوار رفته بود. زن من تنها در آبادان بود. پدر خانمم گفت:
- بهزاد هست! زنش زاییده! دختر آورده!
- بله.
- به او بگو بیاید!
بهزاد داشت سینه میزد. فرستادم دنبالش. آمد. گفت:
- چیه؟
رویش را بوسیدم و گفتم:
- خدا اولادی به تو عنایت کرده. تبریک میگویم. مبارک باشد. بیا صحبت کن!
صحبتش که تمام شد، رو به من کرد و گفت:
- به من مرخصی بده!
نصف بند اوّل انگشت اشاره را نشان داد و گفت:
- این قدر مرخصی بده! میخواهم تا عملیّات شروع نشده، بروم زنم و دخترم را ببینم!
گفتم:
- آماده باشه!
۴۸ ساعت!
گفتم:
- پارتی بازی معنا ندارد. نمیشود!
خیلی التماس کرد. گفتم:
- زود میآیی؟
- قول شرف میدهم ۴۸ ساعت بعد این جا باشم. نمیخواهم عملیّات را از دست بدهم.
رفت و چند ساعتی دختر تازه به دنیا آمدهاش فاطمه را دید و به منطقه برگشت. به خاطر اینکه در محور پدافندی کارون مسؤولیّت داشت، نمیخواستم در عملیّات شرکتش بدهم. به او گفتم:
- تو نمیخواهد در عملیّات شرکت کنی.
خیلی التماس کرد. حتّی مرا به شوخی تهدید کرد و گفت:
- اگر مرا در عملیّات شرکت ندهی، میروم و شایع میکنم که بنادری پارتی بازی کرده و برای حفظ جان باجناقش او را از شرکت در عملیّات معاف کرده!
ناچار تسلیم شدم. بهزاد در عملیّات فرماندهی یک از گروهانهای گردان مقداد شد. بهزاد که از اتاق کارم خارج شد، برادر پاسدار دیگری داخل اتاق آمد و گفت:
- باید مرا هم در عملیّات شرکت بدهی. اگر ندهی، میروم میگویم بنادری پارتی بازی کرده و باجناقش را در عملیّات جا داده است!
فهمیدم با هم نقشه کشیده و هماهنگاند. ناچار اسم آن برادر را هم برای حضور در عملیّات نوشتم.
رسم خوبان ۱۰- روحیه، ص ۹۱ تا ۹۳٫/ سرباز سالهای ابری، صص ۲۶۷ – ۲۶۶٫
پاسخ دهید