آن قدر ما را خنداند که خسته شدیم. تا هر چه بیدار بود کاری جز این نداشت. چند قرص والیوم را حل کردم و توی شربت ریختم و به خوردش دادم. به امید این‌که خوابش ببرد. بعضی از دوستان که دیده بودند من دارم چه کار می‌کنم، سعی داشتند به او بفهمانند شربت را نخورد. ولی او بدون توجه به اشاره‌ی آن‌ها تا قطره‌ی آخرش را خورد!

امیدوار شدم که حالا دیگر خوابش خواهد برد. کمی بعد به چادر خودش رفت. نیم ساعتی گذشت. یکی از دوستان رفت تا اوضاع و احوال را بررسی کند. به سرعت برگشت و گفت: «آقا رضا مرده!»

گفتم: «یعنی چی؟»

گفت: «هر چی صداش کردم، جواب نداد.»

از ترس به طرف چادر او دویدم. همین که بالای سرش رسیدم، یک جیغ بلند کشید. کم مانده بود زهره ترک شوم.


منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۵۷٫ / بر سر پیمان، ص ۹۷٫