یادم نمی‌رود یک شب بارانی و سرد از سرکشی برمی‌گشتیم. چون من شب قبل هم به گشت رفته بودم، خیلی خسته بودم. در طول مسیر نسبتاً طولانی با هم آرام آرام صحبت می‌کردیم و می‌آمدیم. پاهایم توان نداشت! وقتی رسیدیم، او گفت: «جعفر! فکر می‌کنی در این هوای بارانی چه دعایی می‌چسبد؟» من که سنگینی خواب را در چشمانم به خوبی حس می‌کردم، با خودم فکر کردم یک دعایی را بگویم که جمع و جور باشد و خیلی طول نکشد! گفتم: «زیارت عاشورا خوب است؟» گفت: «نه! من دعای جوشن کبیر را ترجیح می‌دهم.»

با خودم گفتم: «خوش انصاف حداقل نگفت جوشن صغیر!» حالا با این خستگی کی می‌خواهد این دعا را بخواند. با شرمندگی به علیرضا نگاهی کردم و گفتم: «بنده‌ی مخلص خدا! می‌دانی چیه؟ من با این خستگی نمی‌توانم این دعا را بخوانم. ان‌شاء‌الله یک بار که سر حال بودم، حتماً با هم می‌خوانیم!» با این وعده‌ی سر خرمن یواش یواش از او فاصله گرفتم. علیرضا حال عجیبی داشت. نمازهایی که می‌خواند دینی بود. وقتی قنوت می‌گرفت و مشغول دعا می‌شد، انگار دیگر در این عالم نیست. غرق در دعا می‌شد و اشک از چشمانش سرازیر می‌شد. بعضی وقت‌ها من ترجیح می‌دادم اقتدا کردن به او و نماز جماعت را رها  کنم و در گوشه‌ای بنشینم و نماز خواندن او را تماشا کنم. در تمام مدت این پنج ماهی که با هم بودیم، حتی یک شب نماز شبش قضا نشد. یک بار که برای نماز شب دیر بیدار شد، مجبور شد نمازش را سریع‌تر بخواند. باور کنید تا چند روز از این اتفاق غمگین بود و از چهر‌ه‌اش می‌شد این ناراحتی را خواند.


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۱۸ و ۱۹٫/ ده متری چشمان کمین، صص ۱۶۹ ۱۶۸٫