بچّه‌ها همه داخل سنگر جمع بودند و از هر دری سخن می‌گفتند. اکبر هم با علاقه‌ی عجیبی به بچّه‌ها خیره شده بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد.

ـ «راستی بچّه‌ها، من امروز تولّدمه. ولی چه فایده که این‌جاییم و هیچ امکاناتی هم برای جشن تولّد نداریم.»

ـ «این حرف‌ها چیه برادر… بسپارش به من. یک جشن تولّدی برایت راه بندازم که تو خواب هم نبینی.»

ـ «اکبر جون ولمان کن این‌جا که چیزی نداریم.»

ـ «چیزی نداریم؟ حالا می‌بینی.»

اکبر به سرعت سفره‌ای آماده کرد و داخل آن چراغ بادی، فشنگ، کمپوت، کنسرو، آیینه و مقداری میوه گذاشت. بعد بچّه‌ها سنگر کناری را هم صدا زد و گفت: «رضا جان، من یک امروز بیشتر زنده نیستم و شهید می‌شوم، می‌خواهم جشن تولّد خوبی برایت بگیرم.» بعد دوربین عکاسی را آورد، داخل آن فیلم گذاشت و خلاصه به همّت اکبر جشن مفصل و خاطره‌انگیزی برگزار شد.

برنامه‌ی جشن تولّد من تمام شد و آوای اذان جان و دل همه را نوازش کرد. همه به سمت تانکر آب رفتیم تا وضو بگیریم. اکبر گفت: «بچّه‌ها اگر موافق باشین من آخرین نمازم را به جماعت بخوانم» بچّه‌ها نگاهی به همدیگر کردند و دل اکبر را نشکستند. نماز به جماعت برگزار شد و بعد از آن به صرف ناهار پرداختیم و خسته و کوفته خوابیدیم.

ـ «رضا… رضا…»

ـ «چیه؟ مگه تو خواب نداری؟»

ـ «خواب دیگه فایده نداره رضا… من می‌خوام شهید بشم؛ باید آخرین نامه رو برای خانواده‌ام بنویسم.»

ـ «پدر ما رو درآوردی اکبر، از دیشب تا حالا مدام شهید شهید کرده‌ای. تو رو خدا بذار یک کم استراحت کنیم.»

اکبر دیگر چیزی نگفت و کاغذ سفیدی با خودکار برداشت و بر روی میز کوچکی که در سنگر داشتیم، شروع به نامه نوشتن کرد. نامه را در کمال دقّت و آرامش نوشت و بعد یک ده ریالی را داخل آن گذاشت و در پاکت را چسباند.

ـ «برای چی ده ریالی داخل پاکت گذاشتی اکبر؟!»

ـ «مگر تو قرار نبود بخوابی؟»

ـ «مگر تو خواب برای آدم می‌گذاری؟ حالا نگفتنی برای چی ده ریالی را گذاشتی توی پاکت؟»

ـ «راستش رضا، من دو تا برادر دوقلوی کوچک دارم که دوست دارم وقتی نامه‌ی من به دستشون می‌رسه، با این ده ریالی برن شکلات بخرن و بخورن.»

ـ «حالا چی شده این همه مهربان شدی اکبر؟»

ـ «می‌دانی رضا. امروز روز آخر عمر منه. نمی‌خواهم کسی از من دلخور باشه.»

ـ «تو رو خدا اکبر دیگه حرفش را نزن که اصلاً حوصله‌اش را ندارم.»

حدود ساعت ۴ بعدازظهر بود که یک روحانی به همراه یک بسیجی که ضبط صوت در دست داشت به سنگر ما آمدند. آن‌ها به هر کدام از ما یک شیشه عطر و یک جانماز هدیه دادند و بعد مشغول ضبط کردن خاطرات بچّه‌ها شدند.

بچّه‌ها در حال خاطره‌گوئی بودند که ناگهان خمپاره‌ای به در سنگر خورد و همه جا پر از گرد و غبار شد.

صدای ناله و یا حسین بچّه‌ها به گوش می‌رسید. من دچار موج گرفتگی خفیفی شده بودم و ترکش‌ریزی نیز به کتفم اصابت کرده بود، بعد از چند دقیقه به هر زحمتی بود، خودم را به بیرون از سنگر رساندم. اکبر آن سوتر ایستاده بود و مرا صدا می‌زد. بعد از بررسی متوجّه شدیم ترکشی به سینه‌ی اکبر و ترکشی به کمر آن روحانی اصابت کرده بود. در این گیرو دار شهید اکبر کوثری یک‌باره، در حالی‌که همه تماشا می‌کردند، رو به قبله نشست و این سه جمله را گفت: «السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ… السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا فَاطِمَهُ زَهرا…. السَّلاَمُ عَلَیْکَ یا صَاحِبَ الزَمان.»

سپس بلند شد و ما او او را به همراه برادر روحانی، عقب تویوتا سوار کردیم. اکبر در حالی که با همه‌ی بچّه‌ها خداحافظی می‌کرد و حلالیت می‌طلبید، آرام‌آرام از پیش ما رفت.

او در همان روز و در بین راه، به علّت پیشروی ترکش و اصابت ترکش به قلب پاکش، به پیش معبود پر کشید. روحش شاد و یادش گرامی باد.


منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحه‌ی ۳۱ـ ۳۷/ دامنه‌های آبی بهشت، صص ۱۴ـ ۱۱٫