آمده بود جلوی درب بیت الزهرا (علیها سلام)، می‌خواست سیّد را ببیند. صدایش کردم. آمد جلوی درب و گفت: «بفرمایید!؟»

آن خانم گفت:«من رو می‌شناسید؟!»

سید هر وقت می‌خواست با خانمی صحبت کند سرش را بالا نمی‌آورد. آن روز هم همین‌طور، سرش پایین بود و گفت: «خیر.»

گفت: «دو تا پسر دارم که ظاهراً چند وقته با شما آشنا شدند. دو قول هستند و هفده سال سن دارند.»

سید گفت:«بله، بله، حال شما خوبه؟»

آن مادر ضمن تشکر گفت: «من باید مطلبی رو بگم. امیدوارم من رو ببخشید.» بعد ادامه داد: «خانواداه ما هیچ کدام اهل مذهب و دین و… نیستند. مدتی پیش بچه‌های من موقع فوتبال با شما آشنا شدند. توی خانه هم از شما زیاد تعریف می‌کنند. من فکر کردم شما مربی فوتبال و… هستید.

من چند وقتیه که می‌بینم رفتار و اخلاق بچه‌های من تغییر کرده! روز به روز برخورد بچه‌ها، با من و پدرشان بهتر از قبل می‌شد. مدتی بود که می‌دیدم این بچه‌ها توی اتاقشون هستند و کمتر پیش ما می‌آیند.

یک روز از لای در مشاهده کردم که دو تایی دارند نماز می‌خونن. خیلی تعجب کردم. خیلی هم شرمنده شدم که بچه‌های من از من خداشناس‌تر شدند.»

مدتی رفتار و اخلاق پسرها رو زیر نظر داشتم. تا این‌که فهمیدم بعضی از روزها به مکانی می‌روند و آخر شب برمی‌گردند. فکر کردم باشگاه می‌رن.

اما وقتی برمی‌گشتند چشم‌هایشان کبود بود. معلوم بود که خیلی گریه کرده‌اند! ناراحت بودم. گفتم شاید کسی اون‌ها رو اذیت می‌کنه. برای همین چادر خانم همسایه را قرض گرفتم و امروز آن‌ها را تعقیب کردم. فهمیدم که به این‌جا آمده‌اند؛ به بیت الزّهرا (علیها سلام).

از همسایه‌ها پرسیدم: “اینجا کجاست؟!”

گفتند: “حسینیه است. جوان‌ها می‌آیند و سخنرانی و مداحی دارند. مسئول اینجا هم نامش آقا سیّد علمدار است”.

من هم نام شما را شنیده بودم. برای همین اینجا ماندم و تا آخر هیئت را گوش کردم. مطمئن شدم خدا دست بچه‌های من رو گرفته. برای همین اومدم از شما تشکر کنم و بگم بیشتر مراقب بچه‌های من باشید.»

همان موقع دوقلوها از در بیرون آمدند. با تعجب مادرشان را دیدند که با سیّد در حال صحبت است.

سید جلو رفت و دست انداخت گردن هر دوی آن‌ها و گفت: «حاج خانم، بچه‌های شما عالی‌اند. این‌ها معلم اخلاق من هستند. خدا این‌ها رو خیلی دوست داره. ما هم که کاره‌ای نیستیم. این بچه‌ها باید ما رو یاری کنند.»

چند روز بعد دوباره همین مادر را دیدم. آمده بود تا سیّد را ببیند.

سید جلوی در آمد. مادر، یک دسته اسکناس که داخل پاکت بود به سیّد داد و گفت: «کل پس‌انداز من همین سی هزار تومن هست که آوردم برای بیت الزهرا (علیها سلام). من هر چه دارم از شما دارم. شما هم هر طور می‌دانید خرج کنید.»

سید تشکر کرد و مبلغ را به مسئول مالی هیئت تحویل داد. این دو نفر بعدها از بهترین نیروهای هیئت شدند.

علمدار، دوستان سیّد، ص ۱۲۳ و ۱۲۴٫