در این متن می خوانید:
      1. گروه نخست؛
      2. گروه دوم؛

پرسش ۱٫ فکر جدایی دین از سیاست از چه زمانی شروع و به وسیله‌ی چه کسی ترویج شد؟

خاستگاه اصلی اندیشه‌ی جدایی دین از سیاست، غرب است. در قرون وسطی و پس از آن، عواملی دست به دست هم داد و این اندیشه را بر فرهنگ غرب حاکم ساخت.

مسیحیّت تحریف شده با مفاهیمی نارسا و غیر معقول، در کنار حاکمیّت استبداد و اختناق رجال کلیسا و نیز تعارض عقل و علم با آموزه‌های انجیل متحرَّف، باعث شد تعارضی آشکار میان دین و تجدّد درگیرد. تعارضی که سر انجام به تفکیک دو حوزه‌ی «علم» و «دین» انجامید و در نتیجه دین از همه‌ی عرصه‌هایی که ادّعا می‌شد علم در آن سخن می‌گوید، کنار رفت.

در جهان اسلام اندیشه‌ی جدایی دین از سیاست، از سوی سه قشر مطرح شده است:

گروه نخست؛

حاکمان ستمگر و جوری بودند که در صدر اسلام می‌خواستند جریان خلافت را به سلطنت تبدیل کنند. به عنوان مثال وقتی معاویه در سال چهلم هجری به خلافت رسید، به عراق آمد و گفت: «من با شما بر سر نماز و روزه نمی‌جنگیدم؛ بلکه می‌خواستم بر شما حکومت کنم و به مقصود خود رسیدم»[۱].

پس از او حکومت در جامعه‌ی اسلامی، عملاً از جنبه‌ی دینی خارج و به سلطنت تبدیل شد. سلاطین جور در هر دوره‌ای، برای مبارزه با عالمان دین، همواره سیاست را جدای از دین و شأن علما را بالاتر از دخالت در سیاست، معرّفی می‌کردند[۲].

گروه دوم؛

استعمارگران خارجی بودند. بزرگترین ضربه‌هایی که استعمار از ممالک اسلامی دید، از سوی تعالیم دینی و علمای دین، رهبری می‌شد. از این رو فرهنگی که همواره از سوی استعمارگران برای ممالک اسلامی نسخه‌بندی و ترویج می‌شد، فرهنگ «جدایی دین از سیاست» بود.[۳]

قشر سوم، جریان روشنفکری بیمار بود که از سوی تحصیل کرده‌های غرب آغاز شد. آنان سعی در تطبیق همان جریان جدایی دین از سیاست در فضای غرب بر حوزه‌ی اسلام کردند؛ ولی از چند مطلب غافل بودند:

یکم: اسلام غیر از مسیحیّت است.

دوم. آنچه به نام مسیحیّت در غرب قرون وسطی بود، آیین ناب حضرت مسیح (علیه السّلام) نبود.

سوم. علمای اسلام، نه تنها دارای حاکمیّت استبداد و اختناق نبودند و هرگز با علم سر ستیز نداشتند؛ بلکه هر گاه قدرت به دست آنان یا در کنارشان بود، دوره‌ی شکوفایی و رشد علم شناخته می‌شد.


 

[۱]– ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۱۶۰٫

[۲]صحیفه‌ی نور، ج ۸۳، ص ۲۱۷: (درباره‌ی سخن رضا شاه به آیه الله کاشانی).

[۳]– ر.ک: سروش، محمّد، دین و دولت در اندیشه‌ی اسلامی، صص ۱۲۰-۱۲۶٫