حاج حسین که با سر و روی خاکی از خط برگشته بود و میخواست برای شرکت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سر وصورت را صفایی بدهد. آن زمان ما در فاو خط پدافندی محکمی در جادهی ام القصر داشتیم.
آن روز حمام خراب شده بود و بچهها برای استحمام به نهرهای کنار اروند میرفتند. حاج حسین به رانندهی تانکر آب گفت:
«برادر میشود لولهی آب را روی سر من بگیری تا سرم را بشویم؟»
راننده که حسین را نشناخته بود، گفت: «مگر خون تو از بقیه رنگینتر است، برو در نهر شنا کن.» حاجی گفت: «من به آن آب حساسیت دارم.» و بالأخره با اصرار، راننده شیلنگ را روی سر حاجی گرفت. موقع شستن سر به خاطر این که حاجی یک دست داشت، مقداری در شستن شامپوها معطل شد و راننده هم برای این که کار زودتر تمام شود، مقداری آب داخل یقهی حسین ریخت و شروع کرد به نق زدن که:
- تو که یک دست داری، چرا به جبهه آمدهای؟ تو که حتی نمیتوانی کارهای خودت را هم انجام دهی!
و حاج حسین همچنان ساکت بود.
بالاخره پس از کلی نق زدن، حاجی سرش را شست و به قرارگاه رفت…
راننده هنوز نمی دانست با چه کسی طرف بوده است!
رسم خوبان ۱۸ – چون مسافر زیستن، ص ۸۰ و ۸۱٫/ هزار قلهی عشق، صص ۱۲۸ – ۱۲۷٫
پاسخ دهید