برای مرخصی به زادگاهم رفته بودم. پس از مراجعت به پایگاه، خانوادهام را در مقابل منزل پیاده کردم و برای انجام کاری قصد رفتن به خارج پایگاه را داشتم. ماشین روشن نشد. به تنهایی مسافت زیادی را هل دادم. نزدیک غروب آفتاب بود و کسی نبود که به کمک من بیاید، لذا تا مقابل مسجد پایگاه، ماشین را کشاندم. یک نفر از مسجد بیرون آمد و وقتی مرا با آن حال دید، به طرفم آمد. سلام کرد و موضوع را جویا شد.
گفتم: «ماشین روشن نمیشود.»
گفت: «طناب در ماشینت داری؟»
گفتم: «طناب برای چه میخواهی؟»
گفت: «میخواهم ماشینت را بکسل کنم.»
گفتم: «شما ماشین نداری که ماشین مرا بکسل کنی.»
گفت: «عیب ندارد، اگر طناب داری به من بده.»
داخل ماشین را جستجو کردم. مقداری طناب پیدا کردم و به او دادم. او یک سر طناب را به ماشین بست و سر دیگر را به دور کمر خودش و ماشین را کشید. من خیلی اصرار کردم که او این کار را نکند، اما حریف او نشدم. خلاصه ماشین را به همین حالت کشید. ناگهان متوجه شدم چند ماشین سواری و نظامی کنار ما ایستادند و همگی به او گفتند: «جناب سرهنگ سلام، کمک نمیخواهید؟»
وقتی دیدم همه او را جناب سرهنگ خطاب میکنند، عقب عقب رفتم و افتادم داخل جوی آب. ایشان آمد و دست مرا گرفت و از جوی آب بیرون آورد و با خنده گفت:
- »چرا داخل جوی آب رفتی، میخواهی شنا کنی؟»
با ترس و خجالت گفتم: «جناب سرهنگ ببخشید، شما را نشناختم!»
گفت: «به من نگو جناب سرهنگ. من الان یک آدم مثل تو هستم.»
بعد گفت: «اینطوری نمیشود، بایدصبر کنیم تا یک ماشین دیگر بیاید و این ماشین را بکسل کند.»
همینطور که منتظر ایستاده بودیم و با هم صحبت میکردیم، گفت:
«ماشین ژیان را چند خریدهای؟»
گفتم: «با قرض و وام خریدهام. اما کوپن بنزین ندارم تا کار کنم و کمی کمک خرج من باشد. بعد گفتم: جناب سرهنگ اسم شما چیست؟»
گفت: «برادر کوچک شما عباس بابایی هستم.»
تا گفت عباس بابایی و فهمیدم فرماندهی پایگاه است، تمام بدن از خجالت و شرمندگی توأم با ترس، خیس عرق شد. نمیدانستم چه کار کنم. هر طور بود ماشین را به کمک یک ماشین دیگر روشن کردیم. وقتی شهید بابایی میخواست برود، گفت:
- »فردا بیا دفتر من، با شما کاری دارم.»
گفتم: «اطاعت میشود.»
به منزل برگشتم و موضوع را به همسرم گفت. هر دو نفر ما فکر میکردیم که فردا حسابی مرا مؤاخذه میکند. به همین خاطر، فردا اول وقت رفتم اداره و مرخصی گرفتم که نروم دفتر ایشان. اما گویا ایشان تلفن میکند به شعبهی ما، وقتی متوجه میشود که من مرخصی گرفتهام، میگوید هر طور شده مرا پیدا کنند و به دفتر ایشان بفرستند. وقتی به منزل ما آمدند و گفتند فرماندهی پایگاه با من کار دارد، با خودم گفتم کارم تمام است. همراه آنها به دفتر شهید بابایی رفتم. بعد از سلام و احوالپرسی، دستور داد برایم پای بیاورند. پس از نوشیدن چای، اجازه خواستم بروم. پنهانی چیزی را داخل دستهای من قرار داد. وقتی از دفتر ایشان بیرون آمدم، دیدم مقداری کوپن بنزین است.
رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۷۷ تا ۸۰٫ /سروهای سرخ، صص ۲۰۶ – ۲۰۴٫
پاسخ دهید