سوم اسفند سال ۱۳۶۴ بود. جمعیت که بیشتر آنها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حقشناس بودند، شدیداً گریه میکردند و طاقت از کف داده بودند. مراسم تشیع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا (علیها السّلام) بردند. من هم به همراه آنها رفتم.
چند ردیف بالاتر از مزار شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهرهی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد. چهرهی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود.
گویی به خواب عمیقی فرو رفته! تازه دوستان او میگفتند: از شهادت او شش روز میگذرد!
دست این شهید به نشانهی ادب روی سینهاش قرار داشت! یکی از همرزمانش میگفت: در لحظهی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: «السلام علیک یا ابا عبدالله».
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بیکفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانهی ادب بر سینهاش قرار دارد!
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همهی عطرهای دنیایی فرق داشت! بعد از مراسم تدفین برگشتیم منزل. شب برای اقامه نماز مغرب و عشا به مسجد امین الدوله رفتم.
در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. میخواستم به همراه استاد حقشناس وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد.
در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند. بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان… دوباره آهی از سر حسرت کشیدند و فرمودند: «بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا میکنید؟!»
بین دو نماز از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صبحت در خصوص همین شهید کردند. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت در فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: «این شهید را دیشب در عالم رؤیا دیدم. از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) میگویند حق است. از شب اول قبر و سؤال و … اما من را بیحساب و کتاب بردند.»
یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این گونه از او تعریف میکند؟!
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت الله حقشناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم. حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطرهای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند.
بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: «من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.»
حضرت آیت الله حقشناس مکثی کردند و ادامه دادند: «من دیدم یک جوان در حال سجده است، امّا نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!»
حاج آقا حقشناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زندهام به کسی حرفی نزنید.
منبع: کتاب «عارفانه» – شهید احمدعلی نیّری، انتشارات شهید ابراهیم هادی، چاپ ۱۳۹۲؛ ص ۱۳ تا ۱۷٫
پاسخ دهید