پانزده نفر از بسیجیان ستاد سپاه پاوه بودیم. در حلقهی محاصره افتاده بودیم و راه به جایی نداشتیم. روزهای اوّل زمستان بود و برف زیادی دامنهها را پوشانده بود. برای اهالی کردستان هم رفت و آمد در میان چنین یخبندانی، آسان نبود؛ چه رسد به نیروهای غیر بومی. همهی امیدمان به خدا بود و بس.
بالأخره دعاها مستجاب شد و گروه اعزامی بیست نفری، به طرز معجزه آسایی، به ما ملحق شد. هیچ کدام باورمان نمیشد کسی بتواند به فریادمان برسد. همگی شور و حال تازهای پیدا کردیم. یک از نیروهای تازه نفس گفت: «کمتر از یک ماه دیگر، پاوه آزاد میشود. این تصمیم حاج احمد متوسّلیان است. حتماً موفّق میشود.» بعد هم از دلاوریهای حاجی گفت. بقیّهی برادران هم، هر کدام، چیزی گفتند. حرفهایشان به دل مینشست. آنقدر گفتند و شنیدیم، تا اینکه شیفتهی حاج احمد شدم. دلم میخواست زودتر او را ببینم. بالأخره خبرهای تازه رسید. برادران از دو محور وارد عمل شده بودند. گروه اوّل از داخل پاوه، در امتداد جادهی خروجی شهر، به فرماندهی «رضا مطلق» و گروه دوم، همانها که فرماندهیشان با حاجی بود، از سمت «جوانمرد»، کار پاکسازی به طرف پاوه را انجام میدادند. به لطف خدا، دعا و تلاش بچّهها نتیجه داد. هر دو نیرو از داخل و خارج شهر، به هم دست دادند و پاوه آزاد شد.[۱]
فرماندهی و مدیریّت، جاوید الاثر احمد متوسّلیان، ص ۱۷ و ۱۸٫
[۱]. مروارید گمشده، صص ۲۹ – ۳۰٫
پاسخ دهید