یک شب در حالی که یوسف و زهرا داشتند از رستوران برمی‌گشتند، زهرا چشم از آینه برنمی‌داشت و متوجه نکته‌ای شده بود. یوسف دستی بر سر حامد، کشید و گفت: «چیزی شده زهرا؟ … نگرانی!»

زهرا کمی سکوت کرد. دلش نمی‌خواست یوسف را بیخود حساس کند. بعد گفت: «نمی‌دانم، شاید اشتباه می‌کنم. اما مدتی است وقتی از خانه می‌آییم بیرون احساس می‌کنم چند نفر با ماشین تعقیبمان می‌کنند.» یوسف رفت توی فکر و گفت: «پس تو هم فهمیدی!»

از فردای آن شب یوسف گفت: «باید شکل زندگی‌مان را عوض کنیم.»

مدتی بود مرتب همراه استاد نامجو، استاد آیت و محمد منتظری به جلسات شبانه می‌رفت. جلسه رفتن به کل تعطیل شد. حتی از زهرا که در دو کلاس هنری ثبت نام کرده بود، خواهش کرد دو سه هفته‌ای کلاس نرود. گفت: «باید برنامه‌های تفریح را بیشتر کنیم.»

هر روز بعد از ظهر که یوسف می‌آمد، همه با هم می‌رفتند پارک، کافه و قدم زدن. خدا داده بود به حامد که ذوق می‌کرد. حتی آخر هفته‌ها، می‌رفتند لویزان، منزل افسرهای ارشد شب نشینی. همسر یکی از تیمسارها زایمان کرده بود. یوسف یک سبد گل بزرگ سفارش داد و یک شب هر دو لباس مرتبی پوشیدند و رفتند برای عرض تبریک. رفت و آمد با آدم‌هایی که شکل زندگی‌شان، لباس پوشیدنشان و حتی حرف زدنشان با آن‌ها خیلی فرق داشت، زهرا را اذیت می‌کرد. اما بالاخره بعد از چند ماه ساواک دست از تعیقیب یوسف برداشت.


منبع: کتاب «تیک تاک زندگی»- بر اساس زندگی شهید یوسف کلاهدوز، از مجموعه کتب قصه فرماندهان، جلد ۱۸؛ صص ۵۷ و ۵۸٫