کمکم بچّهها پی بردند که من برادر خانم کاوه هستم. از آن روز به بعد، ابراز مهربانیشان نسبت به من بیشتر شد. آنها چون کاوه را دوست داشتند، به من هم بیش از پیش، علاقه نشان میدادند. از آن طرف، چون تعلّق خاطر خاصّی به محمود پیدا کرده بودم، هر وقت بیکار میشدم، به مقر فرماندهی میرفتم و احوال محمود را میپرسیدم. خیلی دوست داشتم که او کاری را به من محوّل کند تا انجام دهم. امّا هر بار، با کمال تعجّب میدیدم که محمود خیلی عادی و سرد با من برخورد میکند و به اصطلاح تحویلم نمیگیرد. برایم سؤال ایجاد شده بود که چرا با بسیجیها گرم میگیرد و با من نه؟
آن قدر عشق و علاقهام به او زیاد بود که اصلاً به خودم اجازه نمیدادم سوءظنی نسبت به او پیدا کنم. این برخوردها را هم به حساب کار و گرفتاریاش میگذاشتم. روزی گوشهی پادگان داشت تنها قدم میزد. با کلّی شک و تردید جلو رفتم و سلام و احوالپرسی کردم. شک و تردیدم به این خاطر بود که شاید باز هم مرا تحویل نگیرد و سرد برخورد کند. ولی برعکس روزهای قبل، خیلی گرم گرفت، احوال مادر و اخویها را پرسید و از بچّههای واحد اطلاعات سراغ گرفت. از این برخورد گرم و گیرا، هم خوشحال شده بودم و هم متعجّب. با هم قدم زنان تا نزدیک ساختمان فرماندهی آمدیم. بین صحبتها، جملهای به من گفت که دلیل برخورد دوگانهی روزهای قبل و امروزش را فهمیدم: «حسن! تا میتوانی اطراف من نیا و خیلی چیزها را از من نخواه.»
سپس، آهی از ته دل کشید و ادامه داد: «از اینها گذشته، وقتی تو میآیی پیش من، میترسم نتوانم از پس آن مسؤولیتی که خدا و اهل بیت (علیهم السّلام) از من خواستند، بر بیایم و در نهایت، خدا نکرده بین تو و بقیه، تبعیض قائل بشوم و آن کاری را که نباید، بکنم.»
رسم خوبان ۲۸ – رعایت مقرّرات و ضوابط، ص ۵۵ و ۵۶٫ / حماسهی کاوه، صص ۱۵۷ – ۱۵۶
پاسخ دهید