و بعدتر که صیّاد در ستاد کل بود، هر وقت دلم میگرفت و از دنیا و زندگی روزمرّه خسته میشدم، میرفتم دیدنش. میآمدم که درد دل کنم و از وضعی که پیش آمده بگویم، حرفهایی میزد که آدم یادش میرفت برای چه آمده. میگفت: «علی آقا، اگر همهی کارهایت را برای خدا بکنی، اگر فقط رضایت او برایت مهم باشد، دیگر خستگی برایت مفهومش را از دست میده. دل زده نمیشی. چه پیروز شی، چه شکست بخوری. همان کسی که برایش کار کردهای، پاداشت را میدهد.»
در عملیّات والفجر مقدّماتی خیلی از فرماندهها از این که عملیّات شکست خورد، ناراحت بودند. بعضیها گریه میکردند. صیّاد همه را جمع کرد، گفت: «من ناراحتی شما را میفهمم. من هم ناراحتم، ولی ما تکلیفی به گردنم بود و انجام دادیم. شکست و پیروزی دیگر دست ما نیست. دست خداست. حالا که نتیجهای که میخواستیم، نگرفتهایم، باید خودمان را برای انجام تکلیف بعدی آماده کنیم. اگر شکست خوردیم، تکلیف بعدی، تا جایی که توان داریم.» این کاری بود که خودش همیشه کرده بود؛ فقط به انجام وظیفه فکر کند و برای رضای خدا کار کند و نه برای خوش آمد کسی. این بود که همیشه آرامشی در رفتارش بود که من در کمتر کسی دیده بودم.
یادم میآید همان موقع که محافظش بودم، یک بار با چند نفر از فرماندهها با یک جت فالکن از تهران به منطقه میرفتیم. از بالای کوههای خرّم آباد که میگذشتیم، هوا خراب شد. هواپیما شروع کرد به لرزیدن. همینطور لرزشش بیشتر و بیشتر میشد. همهمان وحشت کرده بودیم. صیّاد به ما گفت: «ذکر بگویید. توکّل کنید. تا خدا نخواهد، طوری نمیشود.» ولی آنقدر وحشت ما را گرفته بود که انگار حرفهایش را نمیشنیدیم. خودش خیلی آرام بود. نشسته بود و قرآن میخواند.
هواپیما تکانهای سختی میخورد. من کمربندم را نبسته بودم و یکی – دو بار سرم محکم به سقف هواپیما خورد. یکدفعه کمک خلبان با عجله از هواپیما آمد بیرون. به صیّاد گفت: «جناب سرهنگ، هواپیما دارد سقوط میکند و از دست ما کاری ساخته نیست.»
بلند شد و به کابین خلبان رفتند. کمی بعد در فرودگاه دزفول فرود آمدیم و هیچ کس طوریش نشده بود. در آن لحظه که مرگ را جلو چشمهایم دیدم، درس توکلّی که به من داد و این که یاد خدا قلبها را آرامش میدهد، هیچ وقت یادم نمیرود.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ ص ۹۱ تا ۹۳٫ / خدا خواست زنده بمانی، صص ۲۱۲ – ۲۱۱٫
پاسخ دهید