یکی از بستگان ما به مکّه‌ی مکرمّه مشرّف شده و برای ما هدیه‌ای آورده بود. یکی از این هدیه‌ها لباس دخترانه‌ی کوچکی بود برای «مهدیه» دخترمان. وقتی ابراهیم نگاهش کرد، گفت: «خیلی قشنگه، امّا…»

گفتم: «امّا چی؟»

گفت: «امّا آن موقع من نیستم؛ زمانی که شما این پیراهن را تنش می‌کنی.» به شوخی گفتم: «مگر می‌خواهی کجا بری؟»

گفت: «خُب!»

اشک در چشمانش حلقه زد و گونه‌هایش به نم اشک خیش شد و گفت: «وقتی بزرگ شد، به او بگو خیلی دوستش داشتم. خیلی بیشتر از همه‌ی پدرها، خیل بیشتر از معنی دوست داشتن‌ها و خیلی بیشتر از …»


رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۱۷٫/ اشک سید، ص ۴۹٫