بگذار تا بمیرم و تنها نبینمت 

تنها به روی سینه صحرا نبینمت 

امشب بیا که بوسه زنم بر گلوی تو 
شاید بمیرم از غم و فردا نبینمت 

می ترسم از نگاه به گودال آن طرف 
دارم دعا به زیر لب آنجا نبینمت 

غم نیست گرچه بر بدنم کعب نی خورد 
من نذر کرده ام که به نیها نبینمت 

امشب برای من تو دعا کن که شام بعد 
بی سر به روی دامن زهرا نبینمت 


شاعر: حسن لطفی