امیر فرهادیان فرد با آن شوخ طبعی خاصش که از سنگر می‌آمد بیرون بالای خاکریز می‌گفت: «اینک امیر سیاه، مردی از گلکوب!» بچه‌ی محله‌ی گلکوب شیراز بود. همیشه کمک بچه‌ها سفره می‌انداخت. ظرف‌ها را جمع می‌کرد. از این‌هایی نبود که بگوید دیروز من کار کردم، امروز دیگر نوبتم نیست. ولی صبح‌ها برای نماز می‌دیدم سخت بیدار می‌شود و می‌گوید بابا! جان مادرتان بگذارید بخوابیم. اصلاً از این کارش خوشم نمی‌آمد.

یک شب معده درد سختی داشتم. توی سنگر پتو انداخته بودم روی سرم و خوابم نمی‌‌برد. ساعت دو نصف شب دیدم یکی دارد پاورچین پاورچین از سنگر بیرون می‌رود. کنجکاو شدم. ستون پنجمی‌هایی بودند که نقشه‌ها را از سنگر اطلاعات عملیات می‌دزدیدند و به عراقی‌ها خبر می‌دادند. دنبالش رفتم. رفت دستشویی‌ها را شست و آفتابه‌ها را آب کرد. بعد آمد سراغ ظرف‌ها و یک دفعه غیبش زد. گشتم و پشت یک سنگر پیدایش کردم. چفیه‌ای انداخته بود و دولّا و راست می‌شد. برگشتم به سنگر. ربع ساعت مانده به اذان صبح، که بچه‌ها آمدند بیدارش کنند، دوباره شروع کرد که کی نماز می‌خونه! بابا ولمان کنید ترا خدا!


رسم خوبان ۲۱- عبادت و پرستش، ص ۷۱ و ۷۲٫ / برف‌های داغ، ص ۱۷۶٫