وارد خانه شدم، دیدم دارد ساکش را میبندد. بغض، گلویم را گرفته بود و قطرات اشک، چون دانههای بلور، بر گونههایم میغلتید. حاجی کمی سرش را بالا آورد، نیم خیز شد و از زیر چشم نگاهی به من انداخت. انگار منتظر حرفی بود. گویا میدانست که باید جواب پس بدهد. همانطور که نیم رخ مرا میپایید، لباسهایش را در ساکش جابهجا میکرد. بغضم ترکید. دیگر نتوانستم خودداری کنم. گفتم:
«آخر این چه وضعشه؟ غربت از یک طرف، سه تا بچّهی قد و نیم قد و این همه مشکل از طرف دیگر، تو هم که دائماً در جبههای.»
و شروع کردم به غر زدن و گله کردن. هر چه در دلم تلنبار شده بود، ریختم بیرون.
صبر کرد، خوب به حرفهایم گوش داد. سپس آرام و شمرده شمرده گفت:
«شما هم حق داری، شما هم عزیزی! میدانم خیلی مشکل داری، اما اسلامم عزیزه، دین هم در خطره. مردمی هم که زیر آتش توپ و خمپارهی دشمن قطعه قطعه میشوند، آنها هم حق دارند.»
هنوز داشت ادامه میداد که پریدم توی حرفش، صحبتش را قطع کردم و گفتم:
«آخر مگر فقط وظیفهی تو تنهاست؟ چرا دیگران…»
که فوراً صحبتم را قطع کرد و گفت:
«نه، وظیفهی همه است، سپس سرش را پایین انداخت، مکثی کرد و بعد در حالی که از شدت ناراحتی، صورتش برافروخته شده بود، سرش را بالا آورد و با پشت انگشتش، اشک چشمانش را پاک کرد، آهی کشید و ادامه داد:
«بله، اگر آنهایی که نمیآیند بفهمند چه خبره، آنها هم میآیند. اگر شما هم بدانید عراقیها چه بر سر زن و بچّههای هموطن ما در مرزها میآورند، شما هم به ما حق میدهید. اگر بدانید به ناموس ایرانی مسلمان تجاوز میشود و بعد آنها را میکشند، دیگر مانع رفتنمان نمیشوید… حرفی نیست؛ اگر فکر میکنی به خواهر مسلمان ما تجاوز شود و ما در کنار خانوادهمان در آرامش و آسایش زندگی کنیم، فردا در پیشگاه سید الشهداء (علیه السّلام) جوابی داریم، من میمانم…»
حرفهایش را که شنیدم، آرام شدم. وقتی احساس کرد مرا توجیه کرده، ساکش را برداشت، خداحافظی کرد و رفت.
رسم خوبان ۱۹ – غیرت دینی و تقیّد به ضوابط شرعی، ص ۹۰ تا ۹۲٫/ گل اشک، صص ۸۰ – ۷۹٫
پاسخ دهید