به ما اطلاع دادند که تعدادی از نیروهای ضد انقلاب، به روستای در همان حوالی، به نام «کپک» رفته و در خانه‌ای مستقر شده‌اند. جمیل پیشنهاد کرد؛ برای این‌که دشمن متوجّه ما نشود، غروب که شد، توی تاریکی به آن روستا برویم. پیشنهادش منطقی بود و ما هم پذیرفتیم. هوا که رو به تاریکی می‌رفت، حرکت کردیم و به روستا رسیدیم. بعد از شناسایی دقیق، خانه‌ی موردنظر را محاصره کردیم و نقشه‌ای کشیدیم. تصمیم گرفتیم اوّل من و شهید جمیل خودمان را به پشت‌بام برسانیم تا نحوه‌ی حمله به افراد داخل خانه را دقیقاً بررسی کنیم و بعد دست به کار شویم. قصدمان از این تصمیم این بود که به جز افراد ضد انقلاب، کسی از اهالی خانه و مردم ابادی، آسیب نبیند. جمیل طبق معمول، جلوتر از من راه افتاد و از دیوار منزل بالا رفت. من هم پشت سرش خودم را بالا کشیدم. هنوز روی لبه‌ی بام مستقر نشده بودم که جمیل ناگهان به دست ضربه‌ای به من زد و مرا از آن ارتفاع پایین انداخت. یک لحظه از کاری که کرده بود، تعجیّب کردم و در واقع از دستش عصبانی شدم، که این چه کاری بود که با من کرد؟ همین که از آن بالا روی زمین افتادم، نارنجکی منفجر شد و صدای افنجار روستا را پر کرد. بلافاصله خودم را به جمیل رساندم و دیدم به شدّت زخمی شده. با دیدن این صحنه، تازه متوجّه شدم که چرا جمیل پرتم کرده بود پایین. او به جای این که خودش را به پایین پرتاب کند و از ترکش‌های نارنجک در امان بماند، مرا نجات داده بود.


 

منبع کتاب: رسم خوبان ۵ ـ ایثار و فداکاری ـ صفحه‌ی ۴۶ ـ ۴۷٫