ابن اعثم گوید:

عبید الله بن زیاد به مسلم گفت: چه سلام دهی چه سلام ندهی کشته خواهی شد. مسلم گفت: اگر مرا بکشی بدان که بدتر از تو بهتر از مرا کشته است. ابن زیاد گفت: ای سرسخت، ای نافرمان! بر ضدّ پیشوایت خروج کرده، تفرقه ایجاد کرده و فتنه برافروخته‌ای. مسلم گفت: دروغ می‌گویی ابن زیاد! به خدا که معاویه، به اجماع مردم خلیفه نبود، بلکه با نیرنگ بر وصی پیامبر غلبه یافت و غاصبانه خلافت را از او گرفت. پسرش یزید نیز چنین کرد. امّا فتنه را تو و پدرت برانگیختی. امیدوارم که خداوند، شهادت به دست شقی‌ترین مردم را نصیبم سازد. به خدا قسم نه مخالفت با حق کرده‌ام، نه کفر ورزیده، نه دین خدا را تغییر داده‌ام. من در اطاعت امیر مؤمنان حسین بن علی، پسر فاطمه دختر پیامبرم. ما به خلافت سزاوارتر از معاویه و پسرش و دودمان زیادیم.

ابن زیاد گفت: ای فاسق! تو نبودی که در مدینه شراب می‌خوردی؟

مسلم گفت: سزاوارتر از من به شراب‌خواری کسی است که ظالمانه آدم می‌کشد و در این باره به لهو و لعب می‌پردازد؛ گویی چیزی نشنیده است. ابن زیاد گفت: ای تبهکار! دلت هوای کاری کرده که خداوند برایت نخواسته و آن را برای اهلش قرار داده است. مسلم گفت: اهل آن کیست ای پسر مرجانه؟ گفت: یزید و معاویه. مسلم گفت: خدا را شکر، خدایی که برای داوری میان ما و شما کافی است.

ابن زیاد ملعون گفت: آیا می‌پنداری که تو در حکومت بهره‌ای داری؟ مسلم گفت: به خدا که گمان نیست، یقین است. ابن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم. مسلم گفت: تو هرگز دست از کشتن بد و مثله کردن و بد سرشتی برنمی‌داری. به خدا اگر ده نفر از یاران مورد اطمینانم با من بودند و جرعه‌ای آب می‌توانستم بنوشم، هرگز مرا در این قصر (اسیر) نمی‌دیدی. ولی اگر قصد کشتنم را داری، مردی از قریش را تعیین کن تا به او وصیت کنم. عمر سعد جلو پرید که: هر وصیتی داری به من بگو. گفت: خودم و تو را به تقوا سفارش می‌کنم که با آن، به هر نیکی می‌توان رسید. می‌دانی که با هم خویشاوندیم. نیازی به تو دارم که به پاس خویشاوندی باید برآورده سازی.

ابن زیاد گفت: ای عمر سعد! لازم نیست خواسته‌اش را برآوری. او حتماً کشته خواهد شد. عمر سعد گفت: ای مسلم! هر چه دوست داری بگو. مسلم گفت: خواسته‌ام این است که اسب و سلاحم را از اینان بگیری و بفروشی و ۷۰۰ درهم را که در شهر شما وام گرفتم ادا کنی. دیگر آن‌که وقتی این مرد مرا کشت، جنازه‌ام را تحویل گرفته و به خاک سپاری و دیگر این‌که نامه‌ای به حسین بن علی بنویسی که این‌جا نیاید که مثل من کشته می‌شود.

عمر سعد رو به ابن زیاد کرد و گفت: چنین و چنان می‌گوید. ابن زیاد گفت: ای پسر عقیل! امام مسألۀ قرضت، مال توست و از آن جلوگیری نمی‌کنیم که هرگونه می‌خواهی خرج کنی. امّا جسد تو، وقتی تو را کشتیم، اختیارش با ماست. کاری نداریم که خدا با جسدت چه می‌کند. امّا حسین، اگر او با ما کاری نداشته باشد با او کاری نداریم، ولی اگر به قصد ما آید، از او دست برنمی‌داریم. ولی دوست دارم بدانم برای چه به این شهر آمدی، مردم را به آشوب و تفرقه کشاندی و آنان را به جان هم انداختی؟

مسلم گفت: برای آشوب به این شهر نیامدم، ولی شما زشتی‌ها را آشکار و خوبی‌ها را دفن کردید، بدون رضای مردم بر آنان حکومت یافتید و آنان را به غیر خواستۀ خدا وادار ساختید و رفتاری چون کسری و قیصر پیش گرفتید. آمدیم تا امر به معروف و نهی از منکر کنیم و مردم را به کتاب وسنّت فراخوانیم و ما شایستۀ این بودیم و از آن زمان که امیر المؤمنین به شهادت رسید، خلافت برای ما بود و همچنان برای ماست و به زور از ما  گرفتند. چون که شما نخستین کسانی بودید که بر امام هدایت شوریدید و وحدت مسلمانان را گسستید و حکومت را غصب کرده و با شایستگان آن ظالمانه به نزاع پرداختید. برای ما و شما مثلی نمی‌دانیم جز این آیۀ قرآن «وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ » (بزودی ستمگران خواهند دانست که به چه سرانجامی دچار خواهند شد).

ابن زیاد به دشنام علی و حسن و حسین (ع) آغاز کرد. مسلم گفت: تو و پدرت به این دشنام سزاوارترید. هر چه می‌خواهی بکن. ما خاندانی هستیم که بلا برای ما حتمی است. ابن زیاد گفت: او را به بالای قصر ببرید، گردنش را بزنید و جسدش را به سرش ملحق سازید (و به پایین افکنید). مسلم گفت: ای پسر زیاد! به خدا قسم اگر تو از قریش بودی یا میان من و تو خویشاوندی بود، هرگز مرا نمی‌کشتی، ولی تو پسر پدرت هستی!


 

قال ابن أعثم:

قال له عبید الله بن زیاد: لا علیک سلّمت أم لم تسلّم فإنّک مقتول؛ فقال مسلم بن عقیل: إن قتلتنی فقد قتل شرّ منک من کان خیراً منّی. فقال له ابن زیاد: یا شاقّ! یا عاقّ! خرجت على إمامک وشققت عصا المسلمین و القحت الفتنه. فقال مسلم: کذبت یا ابن زیاد! و الله ما کان معاویه خلیفه بإجماع الأمّه، بل تغلب على وصیّ النّبیّ بالحیله، و أخذ عنه الخلافه بالغصب و [کذلک] ابنه یزید. و أمّا الفتنه فإنّک ألقحتها أنت و أبوک زیاد بن علاج من بنی ثقیف، و أنا أرجو أن یرزقنی الله الشّهاده على یدی شرّ بریّته، فو الله ما خالفت و لا کفرت و لا بدّلت! و إنّما أنا فی طاعه أمیر المؤمنین الحسین بن علیّ ابن فاطمه بنت رسول الله (ص)، و نحن أولى بالخلافه من معاویه و ابنه وآل زیاد. فقال له ابن زیاد: یا فاسق! ألم تکن تشرب الخمر فی المدینه؟ فقال مسلم بن عقیل: أحق و الله بشرب الخمر منّی من  یقتل النّفس الحرام و هو فی ذلک یلهو و یلعب کأنّه لم یسمع  شیئاً. فقال له ابن زیاد: یا فاسق! منّتک نفسک أمراً أحالک الله دونه و جعله لأهله. فقال مسلم بن عقیل: و من أهله یا ابن مرجانه؟ فقال: أهله یزید و معاویه. فقال مسلم بن عقیل: الحمد لله کفى بالله حکما بیننا و بینکم.

فقال ابن زیاد- لعنه الله-: أتظنّ أنّ لک من الأمر شیئاً؟ فقال مسلم بن عقیل: لا و الله ما هو الظّّنّ و لکنّه الیقین. فقال ابن زیاد: قتلنی الله إن لم أقتلک! فقال مسلم: إنّک لا تدع سوء القتله  و قبح المثله و خبث السریره، و الله لو کان معی عشره ممّن أثق بهم و قدرت على شربه من ماء لطال علیک أن ترانی فی هذا القصر.

و لکن إن کنت عزمت على قتلی و لا بدّ لک من ذلک فأقم إلیّ رجلا من قریش أوصی إلیه بما أرید. فوثب إلیه عمر بن سعد بن أبی وقّاص فقال: أوص إلیّ بما ترید یا بن عقیل! فقال: أوصیک و نفسی بتقوى الله فإنّ التّقوى فیها الدرک لکلّ خیر، و قد علمت ما بینی وبینک من القرابه، و لی إلیک حاجه و قد یجب علیک لقرابتی أن تقضی حاجتی. قال: فقال ابن زیاد: لا یجب یا ابن عمر أن تقضی حاجه ابن عمّک و إن کان مسرفاً على نفسه فإنّه مقتول لا محاله. فقال عمر بن سعد: قل ما أحببت یا ابن عقیل! فقال مسلم  (ره): حاجتی إلیک أن تشتری فرسی وسلاحی من هؤلاء القوم فتبیعه و تقضی عنّی سبعمائه درهم استدنتها فی مصرکم، و أن تستوهب جثتی إذا قتلنی هذا و توارینی فی التّراب، و أن تکتب إلى الحسین بن علیّ أن لا یقدم فینزل به ما نزل بی. قال: فالتفت عمر بن سعد إلى عبید الله بن زیاد فقال: أیّها الأمیر! إنّه یقول کذا و کذا.

فقال ابن زیاد: أمّا ما ذکرت یا ابن عقیل من أمر دینک فإنّما هو مالک یقضی به دینک، و لسنا نمنعک أن تصنع فیه ما أحببت؛ و أمّا جسدک إذا نحن قتلناک فالخیار فی ذلک لنا، و لسنا نبالی ما صنع الله بجثّتک؛ و أمّا الحسین فإن لم یردنا لم نرده، و إن أرادنا لم نکفّ عنه، و لکنّی أرید أن تخبرنی یا ابن عقیل بماذا أتیت إلى هذا البلد؟ شتتّ أمرهم و فرّقت کلمتهم و رمیت بعضهم على بعض! فقال مسلم بن عقیل: لست لذلک أتیت هذا البلد، و لکنّکم أظهرتم المنکر، و دفنتم المعروف، و تأمّرتم على النّاس من غیر رضى، و حملتموهم على غیر ما أمرکم الله به، و عملتم فیهم بأعمال کسرى و قیصر، فأتیناهم لنأمر فیهم بالمعروف، و ننهاهم عن المنکر، و ندعوهم إلى حکم الکتاب و السّنّه، و کنّا أهل ذلک، و لم تزل الخلافه لنا منذ قتل أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب، و لا تزال الخلافه لنا فإنّا قهرنا علیها، لأنکم أول من خرج على إمام هدى، و شقّ عصا المسلمین، و أخذ هذا الأمر غصباً، و نازع أهله بالظّلم و العدوان، و لا نعلم لنا ولکم مثلا إلّا قول الله تبارک وتعالى«وَ سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ »[۱] قال: فجعل ابن زیاد یشتم علیّاً و الحسن و الحسین (رض)، فقال له مسلم: أنت و أبوک أحقّ بالشّتیمه منهم فاقض ما أنت قاض، فنحن أهل بیت موکّل بنا البلاء. فقال عبید الله بن زیاد: الحقوا به إلى أعلى القصر فاضربوا عنقه و ألحقوا رأسه جسده.

فقال مسلم (ره): أما و الله یا ابن زیاد! لو کنت من قریش أو کان بینی وبینک رحم أو قرابه لمّا قتلتنی و لکنّک ابن أبیک.[۱]

[۱]– الفتوح ۵: الارشاد: ۲۱۵، المناقب لابن شهر آشوب ۴: ۹۴، مقتل الخوارزمی ۱: ۲۱۱، تاریخ الطبری ۳: ۲۹۰، الاخبار الطوال: ۲۴۰، الکامل فی التاریخ ۲: ۵۴۴، اللهوف: ۱۲۱ مع اختلاف فی الکتب.


[۱]– الشعراء: ۷۲۲٫