بعد از عملیات خیبر، قرارگاه تاکتیکی در عقبهی منطقه جُفیر بود. من در آن عملیات مجروح شده بودم و به بیمارستان اعزام گشتم. بعد از بازگشت به منطقهی جُفیر، منتظر بودم تا کاری به من ارجاع شود. برادر میرحسینی به من گفت: «شما بمایند. هنوز حالتان خوب نیست و اینجا کارهای عقبه را انجام بدهید.»
با توجّه به اینکه هنوز لشکر در مراحل ابتدایی بوده و تازه بعد از عملیات رمضان لشکر شده بود و هنوز سازماندهی و تشکیلات برای بچّهها جا نیفتاده بود، هنگامی که یک گردان از خط برای تسویه حساب و تحویل سلاح برمیگشت، کسی نبود تا به کارها رسیدگی کند. اسحلهها را تحویل گرفتم و داخل ماشین گذاشتم. وقتی شهید بزرگوار به آنجا آمد، برخورد نظامی با من کرد و گفت: «سریع اسلحهها را خالی کن. چرا اسلحهها را تو تحویل گرفتی؟»
گفتم: «مسئولی که میبایست اسلحه را تحویل بگیرد، حضور نداشت.»
بعد از این قضیّه شهید به خط رفت. وقتی برگشت، اوقات تلخیاش برطرف شده بود. با لهجهی شیرین زابلی گفت: «برادر میرزا از من ناراحت نشو! من آن برخورد را کردم که تجربهای بشود برایت که در موقع کار جدّی باشی!»
رسم خوبان ۹٫ آراستگی و نظم. صفحهی ۹۷ـ ۹۸
پاسخ دهید