کسانی که برخورد مهدی را با بسیجیها، از نزدیک میدیدند، میگفتند: «چه باصفاست، چون خونگرم و صمیمیه با نیروهاش.» امّا اخلاق مهدی، دوست و دشمن نمیشناخت. دشمن هم اگر توی موضع ضعف بود، اگر اسیر و درمانده جلوش بود، باز هم همان رفتارها را میدیدی.
بین پاسگاه زبیدات و نهر انور، توی نفربر فرماندهی نشسته بودیم. آقای مهدی بود، حاج احمد فتوحی و چند نفر دیگر. یک ماشین ایفا وارد مقر شد. رفتیم پایین. بسیجیای که پشت فرمان نشسته بود، گفت: «چند تا اسیرن. صبح گرفتنشون.»
مهدی درِ ایفا را باز کرد. بیشترشان مجروح بودند و ناله میکردند. تا مهدی را دیدند، صدای الامانشان بلند شد. فقط یک افسر عراقی بینشان نشسته بود که ساکت بود. به مهدی نگاه نمیکرد.
زین الدّین گفت که افسر را پیاده کنند. بعد هم رو کرد به رانندهی ایفا: «سریع ببرشون عقب. برسونشون اوّلین بیمارستان صحرایی. اسیرن. نباید بیشتر از این درد بکشن.»
آمبولانس که رفت، ما ماندیم و افسر عراقی که هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد. تا تکان میخوردیم، میترسید. فکر میکرد میخواهیم کتکش بزنیم. دستهایش را میآورد روی سرش. مهدی عربی خوب حرف میزد. دستش را گرفت و برد هفت هشت متر آن طرفتر، شروع کرد به عربی حرف زدن باهاش. ما هم از دور هوایشان را داشتیم که نکند مردک به سرش بزند و کاری بکند. چند دقیقه بعد، مهدی اشاره کرد که کمپوت برایشان ببریم. بردیم. همانطور چهارزانو نشسته بودند روی زمین حرف میزدند. عراقیه حسابی نطقش باز شده بود.
حرفهایشان که تمام شد، مهدی گفت: «دیگه کاریش ندارم. ببرین تحویلش بدین.» افسر عراقی هنوز شک داشت که طرفش چهکاره است. از مراجعهها و پیغامهایی که توی این چند دقیقه به آقا مهدی شده بود، معلوم بود که یک نیروی ساده نیست امّا آخر، یک فرمانده چطور میتواند با اسیر دشمن بنشیند روی زمین و کمپوت بخورد؟
توی مدّتی که بچّهها رفتند و ماشین آوردند و اسیر را سوارش کردند، همینطور زل زده بود به مهدی. به حرف زدنش با ما، رفت و آمدهایش. نمیدانم، آخر سر فهیمد طرفش فرماندهی لشکر بوده یا نه.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: ابو القاسم عموحسینی
پاسخ دهید