یک روز مسؤول کارگاه شن و ماسه آمد پیش من، خیلی شرمنده، گفت: به آقای شهردار بی‌احترامی کرده، چه باید بکند که او را ببخشد.

گفتم: مگر چه شده؟!

گفت: ما که نمی‌دانستیم شهردار است، آمد کارگاه به او بی‌اعتنائی کردیم، بعد مثل یک کارگر ایستاد و کار کرد، ما هم…

خیلی خودش را باخته بود.

گفتم: نگران نباش، آقای شهردار از این چیزها خم به ابرو نمی‌آورد.

گفت: مگر می‌شود؟!

گفتم اتفاقاً خیلی هم خوشحال است که آمده آن جا با شما کار کرده است…

گفت: باور کنم؟!

باور هم نکرد، به مهدی گفتم، مهدی برای همه‌شان تشویقی نوشت و خیالشان را راحت کرد که دل چرکین نیست.

به من گفت: ای کاش فهمیده باشند که برای ریاست نیامده‌ام، بلکه برای کار آمده‌ام.


رسم خوبان ۲۰ – فروتنی و پرهیز از خودبینی، ص ۱۰۵٫/ شهرداران آسمانی، ص ۲۷٫