پاها و کمرم ترکش خورده بود. بردندم عقب توی پست امداد. مهدی آنجا بود. این طرف و آن طرف میدوید. حتّی سر برانکاردها را میگرفت تا مجروحی روی زمین نماند. یک گردان تانک از طلائیه نفوذ کرده بود به سمت جزیرهی جنوبی. پشت سر هم مجروح میآوردند.
یک لحظه احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده و نگاهم میکند. مهدی بود. قبل از عملیات، سرِ عملیات روی آب بحثمان شده بود و بالأخره حرف مهدی شده بود و خیبر اتّفاق افتاده بود و حالا او بالای سرم ایستاده بود و من زخمی و بیرمق پیش پایش. یک دستش را گذاشت روی شانهام و دست دیگرش روی پیشانیم. نگاهش توی آن لحظه هنوز یادم هست؛ پر از طمأنینه و آرامش. گفت: «یادته، بحث قبل از عملیات رو؟ مشکلاتی رو میگفتی؟ اینها همون مشکلاته. اون موقع گفتم در هر حال تکلیفه و باید از همه چیزمون بگذریم. حالا تو اینجایی. از همه چیزت گذشتی. دعا کن ما هم بتونیم.»
این را که گفت، صدایش زدند و رفت. اصلاً اگر زین الدّین را بخواهیم توی دو کلمه خلاصه کنیم، آن دو کلمه عمل به تکلیف است. انگار همیشه خودش را در حال انجام تکلیف میدید؛ در بدترین شرایط هم.
نمیدانم چه میگذشت توی سر این جوان بیست و چهار پنج ساله.
منبع: کتاب «تو که آن بالا نشستی»؛ مهدی زین الدین – انتشارات روایت فتح
به نقل از: احمد فتوحی
پاسخ دهید