همه منتظرت بودند. حضورت ضروری بود. شهید سیّد محمود زرگر خیلی روی تو مانور می‌داد. با اصرار و منتقل شده بودی به جهاد، به خاطر تجربه‌ات. قبلاً در تبلیغات سپاه کار می‌کردی.

هر روز صبح به کمک بابا روی ویلچر آماده می‌شدی. دوستان تبلیغات می‌آمدند و باهم می‌رفتید سر کار. وقتی هم که منتقل شده بودی جهاد، با خودروی جهاد می‌آمدی. آن روز هم مثل همه‌ی روزها آماده شده بودی. راننده دیرتر آمد. معطل شده بودی. مّدتی تو حیاط خانه صبر کردی. برگشتی داخل خانه. دوباره به کمک بابا رفتی روی تخت.

راننده وقتی رسید که تو روی تخت بودی. برگشت، امّا بدون تو. بهش گفته بودی: «من امروز نمی‌آیم تا مسئولین، نظم را مورد توجّه قرار بدهند. بدون نظم هیچ کاری نمی‌شه کرد!»

بی کار بودم. ماندم توی خانه. با خودم گفتم: «عبّاس روزها را چه جوری شب می‌کنه؟»

نماز صبح را خواندی و بعد چند صفحه‌ای قرآن تلاوت کردی. ورزش برنامه ی بعدی تو بود. چه خوب هم حرکات را انجام می‌دادی.

با شروع شدن اخبار رادیو، ورزش تو هم تمام شد. صبحانه را باهم خوردیم. شروع کردی به یادداشت برداری. یک ساعتی مشغول بودی.

مرا صدا زدی و گفتی: «آماده‌ای باهم یک مقدار نهج‌البلاغه بخوانیم!»

نهج‌البلاغه را خوب می‌خواندی. خوب هم می‌فهمیدی. یادم نیست چه کارهای دیگری انجام دادی ولی، یک‌باره صدا زدی: «مرتضی مرتضی! آماده باش بریم مسجد. اذان نزدیکه!»

ساعتمو نگاه کردم. خیلی به اذان نمونده بود. همراه بابا سه نفری رفتیم مسجد. در برگشت از تو پرسیدم: «حالا می‌خواهی چه کار کنی؟»

گفتی: «غذای مادر حاضره! بعد از غذا هم اخبار و یک چُرت!»

وارد خانه شدیم. سفره حاضر بود. از مامان پرسیدم: «از کجا می‌دونستی ما کِیّ می‌رسیم!»

مامان گفت: «عبّاس آنقدر دقیق عمل می‌کنه که ما عادت کردیم.»


رسم خوبان ۹٫ آراستگی و نظم. صفحه‌ی ۷۸ـ ۸۰/ به رسم شمشاد، صص ۵۳ و۷۲٫