توی گردان ما یکی بود که به هیچ صراطی مستقیم نبود! هیچ کس هم حریفش نمی‌شد. می‌فرستادنش برای نگهبانی؛ پستش را ترک می‌کرد و می‌رفت می‌خوابید؛ جریمه‌اش می‌کردند؛ از زیر جریمه هم در می‌رفت. روزی او را با چهره‌ی خواب‌آلود دیدم. گفتم: «چی شده؟ انگار کسر خواب داری؟»

گفت: «آره! دیشب شش ساعت نگهبان بودم.»

گفتم: «نگهبانی را ول نکردی بروی بخوابی؟»

گفت: «نه!»

گفتم: «چرا؟ تو که اهل نگهبانی دادن نبودی.»

گفت: «اوّلش همین خیال را هم داشتم. مخصوصاً که جریمه هم شده بودم. حاجی خودش مرا برد سنگر نگهبانی. گفت همین جا می‌ایستی و از جایت تکان هم نمی‌خوری. گفتم چشم. حاجی راه افتاد که برود. کمی که دور شد، من هم پشت سرش راه افتادم. برگشت و مرا دید. گفت کجا می‌روی؟ گفتم سنگر. گفت مگر تو نگهبان نیستی؟ برگرد ببینم. برگشتم. دیدم حاجی هم همراهم می‌آید. گفتم شما دیگر کجا می‌آیید حاجی؟ گفت می‌آیم که با هم نگهبانی بدهیم. از این به بعد هر وقت نگهبانی داشتی، من هم همراهت می‌آیم. دیگر نمی‌شد در رفت. با ناراحتی رفتم سر پستم. دوتایی نشستیم تو دیدگاه. حاجی شروع کرد به حرف زدن. من کم کم جذب حرف‌هایش شدم. شش ساعت تمام کنارم نشست و درد دل کرد. طوری با من برخورد کرد که از همه‌ی کارهای گذشته‌ام پشیمان شدم. دیگر حاضر نیستم حتی یک ساعت هم ترک پست کنم.»

حاجی آدم صبوری بود. می‌دانست با هر کسی چطور برخورد کند. معمولاً عصبانی نمی‌شد، اگر هم می‌شد به جای پرخاش کردن، فقط سرش را می‌انداخت پایین. همین کارش کافی بود تا طرف مقابل را متوجّه اشتباهش بکند.


رسم خوبان ۳۰ – امر به معروف و نهی از منکر، ص ۶۰ و ۶۱٫/ در انتظار آن لحظه، ص ۹۰-۸۹٫