تازه از عملیّات برگشته بودیم و به خوبی میدانستم که تا چند روز دیگر کار جدّی در پیش نداریم. میبایست مثل روزهای گذشته که از عملیّات برمیگشتیم، یک جا بنشینیم و به کنج خلوتی پناه ببرم و در خودم باشم.
آن روز هم به همین چیزها فکر میکردم که حاج احمد از در اتاق آمد داخل و با بچّهها به گرمی احوالپرسی کرد.
نشست. به سرعت دورش حلقه زدیم. در ابتدا از توانایی و روحیهی بالای بچّهها در عملیّات صحبت کرد و بعد به تک تک برادران نگاه انداخت و گفت: «برای اینکه بیکار نباشیم، بهتر است یک بحث عقیدتی – سیاسی پیش بکشیم و با هم صحبت کنیم.»
همه قبول کردیم و او برای شروع صحبت گفت: «من از شما میپرسم آیا خدا وجود دارد یا نه؟ اصلاً فرض کنید من یک ماتریالیست یا آدمی ملحد هستم. شما بیایید با استدلال وجود خدا را در این زنجیرهی کائنات ثابت کنید.»
بحث داغی جریان پیدا کرد. هر کدام از بچّهها سخنی به میان میآورد و استدلال میکرد؛ یکی از قرآن، یکی از نهج البلاغه و دیگری از احادیث انبیاء و امامان. بحث آن قدر داغ شده بود که دیگر بیکار بودن و بیکار ماندن را فراموش کرده بودم.
نزدیک به سه چهار ساعت کنار هم نشستیم و صحبت کردیم تا آنجا که به یک باره کار بحث بالا گرفت و رفته رفته بحث به مشاجرهی لفظی تبدیل شد. بچّهها با صورتهای برافروخته و بیتحمّل، بحث میکردند. ولی برادر احمد با آرامش تمام، نقش خود را به عنوان یک ماتریالیست به خوبی بازی میکرد. او ضمن دفاع ظاهری از دیدگاه ماتریالیزم، با خونسردی تمام رو به رضا دستواره میکرد و میگفت: «شما مسلمانها مگر در قرآن نخواندهاید که خدا دستور داده مجادله باید به نحو احسن باشد؟!»
رضا دستواره و بعضی از بچّهها که غرق در بحث بودند با داد و هوار ساختمان سپاه را بر سر خود گرفته و با حاج احمد که یک تنه در مقابلشان ایستاده بود، بحث میکردند.
از همان روز به بعد، رسم شد که بعد از هر عملیّات، برادرها برای اینکه بیکار نباشند و اوقات فراغتشان به نحو مطلوب پر شود، یک بحث عقیدتی – سیاسی را پیش میکشیدند و در رابطه با آن با هم صحبت میکردند؛ و در بیشتر مواقع، حاج احمد هم در بحث شرکت میکرد و بحث داغتر از همیشه میشد.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۲۷- آگاهی و دانش»؛ جاوید الاثر احمد متوسّلیان، ص ۵۶ تا ۵۸٫ / گمشدهای در افق، صص ۳۲ – ۳۰٫
پاسخ دهید