یک چیزی می‌گویم، یک چیزی می‌شنوید. کانال ماهی شده بود کانال خون! چاره‌ای نبود. بعد از بُرش کانال توسط بچّه‌های تخریب، قرار شد چند تا بولدوزر بفرستیم تا پشتِ بُرش را خاکریز بزنند.

فکرش هم جسارت می‌خواست، چه برسد به انجامش. اوّلین بولدوزر را فرستادم با راننده آن طرف برش، که تانک‌های عراقی چراغ روشن کردند و گلوله‌های مستقیم را روانه‌ی بولدوزر.

کم آوردم. رفتم قرارگاه گفتم نمی‌شود، باید برگردیم عقب.

علی گفت: «راننده‌ی بعدی بولدوزر؟»

و نشانش دادم.

باور کردنی نبود. خودش رفت نشست کنار راننده‌ی بولدوزر و او را بوسید و به او امید داد. پشت بندش که تیر مستقیم می‌آمد، علی آقا یک ریز به راننده شهامت و شجاعت تزریق می‌کرد.

آن شب، سه تا راننده‌ی بولدوزر عوض کردیم، امّا علی آقا با هر سه‌تایشان بود، از اوّل تا آخر. هر کدام یک قطعه از  خاکریز را زدند. وقتی که فهمید صبح شده، علی با راننده‌ی سوم پشت خاکریز نماز صبح را خواندند.

بولدوزر هم شده بود مثل آبکش. ده‌ها سوارخ روی تنِ گلی بولدوزر نشسته بود.

فردایش به او گفتم: «چطور این کار را کردی؟»

یک کلمه جواب داد: «با ذکر!»


رسم خوبان ۱۱- بینش و شگردها، ص ۸۰ و ۸۱٫