روزی یک جوان صوفی باخترانی را از خانقاه به سپاه آوردند. موهای بلند و تبرزین و کشکول داشت. حاج محمد وقتی او را دید، جلو رفت و با صدایی چنان آهسته با جوان صحبت کرد که ما در فاصله‌ی یکی دو متری چیزی نمی‌شنیدیم. ناگهان جوان صوفی کشیده‌ای به صورت حاجی زد. ما جا خوردیم و منتظر واکنش او ماندیم، امّا حاجی با خونسردی به صحبت خود ادامه داد. صوفی که قدش تا شانه‌ی حاجی هم نمی‌رسید سیلی دیگری به صورت محمد آقا زد. ما که سه نفر بودیم، حرصمان درآمد. پریدیم سر جوان که او را بزنیم، امّا حاجی مانع شد و گفت: «شما را که نزده، مرا زده.»

من گفتم: «آخر شما چرا هیچی نمی‌گویی؟»

حاجی تبسّمی کرد و دستور داد جوان را بازداشت کنند و او را به اتاقی برد و در را بست و دور از چشم ما به صحبت با او ادامه داد. برایمان عجیب بود که حاجی آن‌قدر بر نفس خود مسلط بود که با خوردن دو کشیده همان‌طور خونسرد عزم جزم کرده بود که این جوان را ارشاد کند. دل توی دلمان نبود. تا این که در باز شد و جوان صوفی بیرون آمد. کشکول و تبرزین دستش نبود. وقتی با او صحبت کردیم، پاک از مرامش برگشته بود. حالا حاجی به او چه گفته بود، ما نفهمیدیم و وقتی هم پرسیدیم، لبخندی زد و سری تکان داد که هیچی.


رسم خوبان ۳۰ – امر به معروف و نهی از منکر، ص ۶۹ و ۷۰٫/ دل دریایی، صص ۵۷ ۵۶٫