شهید احمد چهارمحالی هفده سال بیشتر نداشت و حتّی قیافهاش هم او را کوچکتر از سنّش نشان میداد. امّا چون پسر بزرگ خانواده بود و به جز خود چند خواهر داشت، والدینش انتظار داشتند به جبهه نرود و بیشتر در خانه بماند. ولی احمد تصمیم خود را گرفت. کار اعزامش را درست کرد و روز اعزام بیسروصدا به پایگاه شهدای طالقانی آمد که با سایر بسیجیان رهسپار شود.
هنگامی که مادر او خبردار شد، برای فرماندهی پایگاه پیغام فرستاد: «من راضی نیستم احمد اعزام شود. او را به هر شکلی هست، نگه دارید.»
یکی از بچّهها که با او اُنس و اُلفتی هم داشت، با او حرف زد که: «بدون گرفتن رضایت مادرت نرو. سعی کن او را راضی کنی و بعد به جبهه بروی.»
ولی شهید احمد چهارمحالی زیر بار نمیرفت و میگفت: «باید بروم.»
فرماندهی پایگاه ناچار شد با یک تیوپ دوچرخه دست و پای او را ببندد و او را به زور نگاه دارد تا مادر او سر برسد. مادر شهید احمد چهارمحالی وقتی دید او با دست و پای بسته تلاش میکند تا خود را آزاد کرده و به جبهه برود، گفت: «ولش کنید بگذارید برود.»
او با این کار رضایت مادرش را جلب کرد و به دیدار حق شتافت.
منبع: کتاب «رسم خوبان۳ – شور شیدایی»؛ شهید احمد چهارمحالی، ص ۷۸ و ۷۹٫ / آه باران، ص ۶۱٫
پاسخ دهید