باید از عزیزترینها گذشت!
صفحاتی از زندگی شهید حمید باکری
یادمست آخرین باری که حمید را دیدم از دخترش تعریف میکرد (که حالا خانمی شده برای خودش)؛ و اشک توی چشمهاش جمع شده بود. احساس دلتنگی میکرد. اما بالاخره بین خانواده و جنگ، رفت جنگ را انتخاب کرد. او از مهدی یاد گرفته بود که باید از عزیزترینها گذشت، تا بعد رفت رسید به کندن از چیزهای بزرگتری چون پست و مقام و خانواده و در نهایت جان. در آن خانهیی که با هم بودیم، همه لباس هم را میپوشیدیم و این اصلاً برامان ننگ نبود. با این کارمان میخواستیم حس دلپذیر مالکیت را در خودمان نابود کنیم.
مهدی میگفت «اگر توانستیم از این چیزها بگذریم، بعدها اگر لازم شد، از جانمان هم میتوانیم بگذریم.»
و من این تمرینها و این حالتها را در حمید هم میدیدم. میدیدم چطور دارد خودش را آماده میکند. بخصوص آن بار را، که زخمی شده بود و خبر آوردند در بیمارستان نجیمهست. دل توی دلم نبود. مدام لب میگزیدم میگفتم «نکند خبر بدی بوده خواستهاند مرا اینطور آرام کنند؟»
من با حمید از برادر نزدیکتر بودم. خیلی میخواستمش. دیدن زخم او برام واقعاً دردناک بود؛ و او اصلاً نگران زخم خودش نبود. من که اصلاً اثری از آثار درد در چهرهاش ندیدم. همانجا بود که دلم گواهی داد حمید دیگر ماندنی نیست و باید منتظر خبرش ماند.
منبع: کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان۱- شهید حمید باکری»- انتشارات روایت فتح، صص ۱۰۱-۱۰۲
به نقل از: کاظم میرولد
پاسخ دهید