من مدام گوشم به رادیو بود که اخبار جبهه را پخش میکرد. تا اینکه تلفن همسایهی بالایی زنگ زد. یقین داشتم با من کار دارند. بلند شدم دویدم رفتم بالا و مطمئن و ترسان گفتم «مرا میخواهند.»
صاحبخانهمان داشت با خانم حاج همت (ژیلا خانم) حرف میزد و تعجب کرد که چطور شده دویدهام بالا. همان جا حدس زدم دارند از شهید شدن حمید حرف میزنند نمیگذارند من بو ببرم. آمدم پایین و شروع کردم به جمع کردن اثاثیهی خانه. آمدند پایین گفتند «چی کار میکنی، فاطمه؟»
گفتم «امروز بابای ما شهید میشود. داریم اثاثمان را جمع میکنیم برویم.»
نگذاشتند. آمدند آرامم کردند. همسر شهید اسدی و یک خواهر دیگر آمدند دیدنم و اول گفتند مهدی زخمی شده و بعد که مقدمهها را چیدند گفتند شهید شده و من خیلی رک گفتم «نه. آقا مهدی شهید نشده. حمید من شهیده شده. من خودم میدانم.»
حالا احسان هم شیرینکاریاش گل کرده بود. تا آمدم آلبوم عکس حمید را بگذارم توی چمدان بنا را گذاشت به گریه و گفت «این بابای منست. این آلبوم مال منست. باید بدهیدش به من. مال خودمست.»
انگار به بچه هم الهام شده بود و این بیشتر دلم را میسوزاند.
به مجنون گفتم زنده بمان- حمید باکری، ص ۲۰٫
پاسخ دهید