مأموریتی داشتیم در جادهی خندق. با خودم فکر میکردم، آقا رضا را چه کار کنیم که از شوخیهاش راحت باشیم. گردان ادوات، فرماندهای داشت به نام آقای حسن زمانی. خیلی مقرّراتی و جدّی بود. کمتر میخندید.
فکر کردم که بفرستمش به گردان ادوات چون یک وقتی خمپارهچی هم بود. گفتیم: «آقای زمانی، میخوام یک نیروی ادواتی خوب برات بفرستم.»
گفت: «کیه؟ نیروی خوبیه؟»
گفتم: «آره. نیروی خیلی خوبیه.»
گفت: «بفرست. دستت درد نکنه.»
آقا رضا را پیش ایشان فرستادم. دو – سه روزی گذشته بود. بعد از پیادهروی، گذرم به چادر ادوات افتاد. با خودم گفتم: «ببینم آقای زمانی با آقا رضا چه کار میکنه؟»
در چادر را که باز کردم، دیدم کنار هم نشستهاند. آقای زمانی که اهل شوخی و بگو بخند نبود، دلش را گرفته و میخندد.
تا چشمش به من افتاد، گفت: «رحیم! بگم خدا چه کارت کنه! این چیه به من دادی؟»
گفتم: «مگر چی شده؟»
گفت: «چی میخواستید بشه؟ پدر من رو درآورده!»
کاری کرده بود که آقای زمانی دیگر نمیتوانست بنشیند.
منبع: کتاب «رسم خوبان ۱۳- سرزندگی و نشاط»؛ شهید رضا قندالی، ص ۴۰ و ۴۱٫ / بر سر پیمان، ص ۵۸٫
پاسخ دهید