یک بار هم ندیدم که این جوان، حُرمت موی سفید ما را بشکند. بیسوادی ما را به رخ بکشد، حرف تلخ بزند یا حقیرمان کند. از درِ اتاق که وارد میشدم، از جا نیمخیز میشد. اگر بیست بار هم میرفتم و میآمدم، همین کار را میکرد. میگفتم: «علی جان، مگر من غریبه هستم؟ چرا به خودت زحمت میدهی؟»
میگفت: «این دستور خداست».
روزی که خانه نبودم و او از جبهه آمده و لباسهای شسته نشدهای را در گوشهی حیاط دیده بود، تشت و آب آورده و با همان لباس سادهی بسیجی و دست مجروح و فلج، لباسها را شسته بود. وقتی رسیدم، دیدم دارد لباسها را روی طناب پهن میکند. چقدر هم تمیز شسته بود! گفتم: «الهی بمیرم مادر. تو با یک دست چطوری این همه لباس را شستی؟»
گفت: «اگر دو دست هم نداشتم، باز هم وجدانم قبول نمیکرد من اینجا باشم و تو در زحمت باشی!»
رسم خوبان ۲۴ – محبّت به خانواده، ص ۴۷٫ / نماز، ولایت، والدین، صص ۸۴-۸۳٫
پاسخ دهید