[مثل افکار و خواطر متشتّته و متفرّقه در نماز] حکایت مردی است که زیر درختی نشسته است و می‌خواهد همّ و حواسش را در مورد فکر [خاصّی] که دارد، جمع کند، تا اندیشه‌اش صاف و متمرکز شود؛ امّا صدای گنجشگانی که روی درخت هستند، ذهن او مشوّش می‌کنند.

او مرتّب با چوبی آن‌ها را می‌راند و به جای خود برای فکر نمودن باز می‌گردد و باز هم گنجشگان می‌آیند و او هم با چوب آن‌ها را دور می‌کند. به او گفته می‌شود: این کار، تو را از مقصدت باز می‌دارد، و تمام شدنی نیست. اگر می‌خواهی خلاص شوی، درخت را قطع کن!

شهوات [و تعلّقات دنیا] همین‌طور هستند. هنگامی که قویّ شده و شاخ و برگشان فراوان شود، افکار و خواطر را از جهات مختلف به سوی خود جذب می‌کنند؛ مانند جذب شدن گنجشک‌ها به سوی درختان تنومند پر شاخ و برگ! و این شهوات و خواست‌ها فراوان هستند و مغناطیس خواطر و اندیشه‌های پست می‌باشند. و ریشه‌ی درخت آن‌ها، دوستی دنیا است!

منبع: کتاب به سوی دوست،  ص ۱۳۲