در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکت‌هایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّه‌ها.

حاج همّت آمد. داشت مثل بید می‌لرزید.

گفتم: «اورکت داریم‌آ. بدهم تنت کنی؟»

گفت: «هر وقت دیدم همه تن‌شان هست من هم تنم می‌کنم.»

تا آن‌جا بود ندیدم اورکت تنش کند.

می‌لرزید و می‌خندید.

منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح

به نقل از: محمّد عبادیان