اورکتهای دوکوهه
صفحاتی از زندگی شهید ابراهیم همت
در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّهها.
حاج همّت آمد. داشت مثل بید میلرزید.
گفتم: «اورکت داریمآ. بدهم تنت کنی؟»
گفت: «هر وقت دیدم همه تنشان هست من هم تنم میکنم.»
تا آنجا بود ندیدم اورکت تنش کند.
میلرزید و میخندید.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمّد عبادیان
پاسخ دهید