- ثقلین - http://thaqalain.ir -
در قلاجه بودیم، سال شصت و دو، و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که توی دوکوهه داشتیم، برداشتیم آوردیم دادیم به بچّهها.
حاج همّت آمد. داشت مثل بید میلرزید.
گفتم: «اورکت داریمآ. بدهم تنت کنی؟»
گفت: «هر وقت دیدم همه تنشان هست من هم تنم میکنم.»
تا آنجا بود ندیدم اورکت تنش کند.
میلرزید و میخندید.
منبع: کتاب به مجنون گفتم زنده بمان ۳؛ شهید ابراهیم همت – انتشارات روایت فتح
به نقل از: محمّد عبادیان
Article printed from ثقلین: http://thaqalain.ir
URL to article: http://thaqalain.ir/%d8%a7%d9%88%d8%b1%da%a9%d8%aa%e2%80%8c%d9%87%d8%a7%db%8c-%d8%af%d9%88%da%a9%d9%88%d9%87%d9%87/
Click here to print.
تمامی حقوق برای وبسایت ثقلین محفوظ است.