این‌بار از ناحیه‌ی گیجگاه مجروح شده بود. به داخل اتاقش که رسیدم، چک‌چک شیر آب توجّهم را جلب کرد.

گفت: «داداش! هر قطره آبی که از این شیر می‌چکد، مثل پتکی است که بر سرم فرود می‌آید، لطفاً آن را ببندید.» بعد از من تقاضا کرد تا رادیوی کوچکی در اختیارش قرار دهم.

می‌گفت: «شب جمعه است. می‌خواهم دعای کمیل گوش کنم.»

پای تختش نشسته بودم. هر وقت به صورتش دقیق می‌شدم، زیر لب دعای کمیل را زمزمه می‌کرد و آرام اشک می‌ریخت. شبانه صدای آژیر بلند شد. هواپیماهای عراقی به حریم هوایی تهران تجاوز کرده بودند. وحشت عجیبی در بیمارستان حکم فرما شد.

مردم سراسیمه می‌دویدند. وحشت زده به طرف در رفتم. دوباره نزدیک تختش برگشتم و گفتم: «هاشم! نمی‌ترسی؟»

تا چهره‌ی نگرانم را دید آهی از ته دل کشید و گفت: «ترس که هست، ولی ترس از روزی که ما را در خانه‌ی قبر بگذارند و دست خالی باشیم.» از جوابش در جا خشکم زد. یاد چند لحظه‌ی پیش افتادم و خودم را سرزنش کردم. ما کجا و اهل یقین کجا؟


منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحه‌ی ۵۱ـ ۵۲/ جرعه عطش، ص ۱۳۹٫