«… مرتیکه! با چهار تا بلوک و چهار تا سنگ فکر میکنه میتونه مسجد بسازه. مسجد ساختن پول می خواد، عمله میخواد، جُربزه میخواد…»
این حرفها، بخش کمی از حرفهایی بود که اردشیر هر روز بین این و آن میگشت و بازگو میکرد. اما علی کسی نبود که از این حرفها دلگیر شود. اصلاً اگر می خواست به این حرفها توجه کند، خیلی زودتر از اینها دست از کار کشیده بود. همچنان پرصلابت و خستگی ناپذیر به کار مسجد ساختن مشغول بود.
تمام فکر و خیالش این بود که چطور زودتر ساختمان مسجد را تمام کند.
هر هفته پنجشنبه و جمعه که میآمد، به جای استراحت و تفریح، به کار بلوک زنی مشغول می شد. در طول هفته هم در حوزهی علمیه درس میخواند. چند روزی از کار مسجد نگذشته بود که برخورد صادقانه و دور از تکبر علی بسیاری از افراد روستا را به کار مسجد جذب کرد. کم کم حتی آنهایی هم که ابتدا مخالف کار بودند، عملاً دستهایشان را بالا زده بودند. حالا دیگر تعداد زیادی داوطلب کار برای مسجد پیدا شده بود. مثل روزهای اول نبود که خودش تنها کار کند. حالا دیگر او نقش یک مدیر و برنامهریز را داشت.
همینطور که کار مسجد به سرعت پیش میرفت، مادر علی هم دلش میخواست اگر علی آقا قبول کند، دستی بالا بزند و فکر زن و زندگی برای او باشد. از طرفی روزهای اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران بود. هر روز نیاز جبههها به نیرو و افراد تازه نفس بیشتر و بیشتر میشد و این، ذهن او را به خود مشغول کرده بود. اگر چه قبلاً هم چندین بار به جبهه رفته بود، اما این را کافی نمیدانست تا اینکه سرانجام، تصمیمش را گرفت. فعلاً کار جبهه واجبتر است. مسجد را دیگران هم میتوانند بسازند. اصلاً بعداً هم میشود ساخت.
آن روز، طبق معمول پنجشنبهها، وقتی به خانه آمد، شروع به مقدمهچینی کرد که: «امروز جبهه نیاز به نیرو دارد، کشور در خطر است، اسلام در خطر است» و حرفهایی از این قبیل. من که او را به خوبی میشناختم، زود به مقصودش پی بردم. بله، او دوباره هوای جبهه داشت. آن قدر مقدمهچینی کرد که حتی خودش هم حوصلهاش سر رفت و گفت: «مادر، برادر، ببخشید، با اجازهی شما من میخواهم به جبهه بروم، حلالم کنید.»
مادر فوراً واکنش نشان داد و گفت: «نه پسرم، این بار دیگر نمیگذارم. میخواهم دامادت کنم، تا به حال چند بار رفتی، بسه. اصلاً اگر تو دنبال کار خیر و ثواب هستی، همین مسجد روستا را بساز، همهاش ثواب است و کار خیر.»
اما علی گویی فکر اینجای کار را کرده بود و فوراً در جواب مادر گفت: «نه مادر! مسجد زمانی خوب است که اسلام پابرجا باشد. مسجد بدون اسلام به درد چه میخورد و امروز اسلام در خطر است. رهبر جامعهی اسلامی از همهی ما تقاضای کمک دارد.» و بسیاری حرفهای دیگر. بالاخره، این قدر از این حرفها گفت تا مادر را هم راضی کرد و در جوابش گفت: «پسرم خدا نگهدارت، برو، اما هنگامی که برگشتی، عذر و بهانهای برای ازدواج قبول نمیکنم.»
چند روز بعد به جبهه اعزام شد و سرانجام، پس از مدتی خبر شهادتش را آوردند. هنگامی که ساک و لباسهایش را که از طریق تعاون سپاه تحویل گرفتیم، وارسی کردیم، خیلی دلم میخواست بدانم در یادداشتهایش در رابطه با ازدواج و زندگی شخصیاش چه نوشته است. اما هر چه گشتیم، در آن چیزی جز حساب و کتاب مسجد و پیگیری امور آن نیافتیم.
رسم خوبان ۱۷- تعهد و عمل به وظیفه، ص ۱۷ تا ۲۰٫/ راز گلهای شقایق، صص ۲۹ – ۳۱٫
پاسخ دهید