به ابتدای شیب ملایم که رسیدیم، ناگهان ماری که بر روی دُم ایستاده بود و حالتی تهاجمی داشت، درست وسط راهمان سبز شد. همه توقف کردند. فرماندهمان با تعجّب گفت: «مار، آن هم در برف! در چنینی سرمایی و در چنین فصلی؟ چطور این حیوان بیرون از لانهاش مانده است؟»
همه با حیرت به مار نگاه میکردیم. مار از جایش تکان نمیخورد. برای عبور لازم بود شرّش را کم کنیم. یکی از رزمندهها گفت: «بگذارید خلاصش کنم. زیاد وقت نداریم.» فرماندهمان که با فراست و آشنای با حال و هوای معنویت جبهها بود، با دست اشاره کرد که همچنان در صف بمانیم و گفت: «کسی از جایش حرکت نکند.»
همگی منتظر بودند که ببینند فرماندهی دسته، چه کار میخواهد بکند. مار همچنان بر سر دم ایستاده بود و تکان نمیخورد. مدّتی به سکوت گذشت، دیدیم مسئول گروهمان سخت در فکر است. یکی از بچّهها حوصلهاش سر رفت و گفت: «به کشتن مار فکر میکنید؟»
گفت: «نه! مار در برف؟ طبیعی نیست، غیر عادی است. باید معنایی داشته باشد.»
و گفت: «هر چه هست این حیوان گویا میخواهد به ما بگوید جلوتر نرویم.»
وقتی حرف به اینجا رسید، مار هم با چند حرکت و پیچ تاب از سر راهمان کنار رفت و پشت تختهسنگهای پوشیده از برف گم شد.
فرمانده سرنیزهاش را از کمرش باز کرد و کمی دورتر از جایی که مار ایستاده بود، آهسته برفها را کنار زد. قدری جستجو کرد و بالاخره صدایش بلند شد و گفت: «از جایتان حرکت نکنید، این شیب تا انتهای آن، میدان مینِ دشمن است. گویا گروه تخریب به جهت بارش برف نتوانسته است میدان مین را پیدا کند.»
و دستور داد از همان راهی که وارد میدان مین شدهایم، با سلامت خارج شویم. همه برگشتیم و با دور زدن میدان مین، به سنگرهای دشمن حمله بردیم.
منبع: کتاب رسم خوبان ۶٫ معرفت. صفحهی ۲۵ـ ۲۶/ شمیم معطّر دوست، صص ۱۰۶ـ ۱۰۵٫
پاسخ دهید