ما نمی‌دانستیم حاج مهدی درون گودالی افتاده است. خون زیادی از پای مجروحش رفته بود و قادر به راه رفتن نبود. امّا بیشتر از این‌که به درد پایش فکر کند، به عملیاتی که انجام گرفته بود، یعنی عملیات حصر آبادان، فکر می‌کرد. کسی در اطراف او نبود و از دور صدای انفجار یا شلیک گلوله می‌آمد. حاج مهدی تمام توانش را جمع کرد و بلند شد، ولی حتی یک قدم هم نمی‌توانست بردارد، گلوله بدجوری به پایش آسیب رسانده بود و او تمام شب را درون گودال مانده بود.

نزدیک صبح و با روشن‌تر شدن هوا، صداهای مبهمی می‌شنود. چند نفر با هم حرف می‌زدند. اوّل مشخص نبود که چه می‌گویند، ولی کم‌کم که نزدیک‌تر شدند، مشخص شد که به عربی حرف می‌زنند و عراقی هستند. حاج مهدی به اسلحه‌اش نگاه کرد. حتی یک فشنگ هم نداشت، ولی باید خطر می‌کرد و جلو می‌رفت. این تنها فرصت نجات از آن معرکه بود.

اسلحه‌اش را در دست گرفت و منتظر شد تا آن‌ها نزدیک شوند. کِشان کِشان از گودال بالا رفت و موضع مناسبی گرفت. وقتی عراقی‌ها کاملاً نزدیک شدند، با صدای بلند ایست داد. عراقی‌ها وحشتزده متوقف شدند و دست‌هایشان را بالا بردند. به اشاره‌ی حاج مهدی، اسلحه‌هایشان را به طرف زمین انداختند. ولی حاج مهدی به دلیل جراحتش نمی‌توانست خم شود و اسلحه‌ها را بردارد.

با همان اسلحه‌ی خودش آن‌ها را تهدید کرد و بعد یکی از اسرا را که قوی‌تر از بقیه بود، صدا کرد و بر پشتش سوار شد و دستور حرکت به طرف نیروهای ایرانی را داد. اُسرا در یک صف مرتب و با دست‌های بالا به طرف نیروهای ایرانی حرکت می‌کردند و حاج مهدی را نیز با خود می‌آوردند. امّا هیچ کدام خبر نداشتند که او بر اثر خونریزی زیاد، برای مدتی از هوش رفته بود. وقتی قطار اسرا به نیروهای ایرانی نزدیک شدند، رزمنده‌های ایرانی از دور سرک کشیدند و به نظرشان رسید که مرد بسیار قدبلندی عقب‌تر از همه می‌آید، ولی وقتی اسرا نزدیک شدند، مردی را دیدند که بر شانه‌های مرد دیگری سوار شده است. یک دفعه بچّه‌ها هیاهو به راه انداختند.

رزمنده‌ها به طرفش دویدند و دست‌های اسرا را بستند و حاج مهدی را که از ناحیه‌ی پا زخمی شده بود، از پشت اسیر عراقی پایین آوردند و دوره‌اش کردند. یکی از بچّه‌ها اسلحه‌ی حاج مهدی را گرفت و یکدفعه با تعجب فریاد زد: «اما این‌که خالی است!»

بچّه‌ها اسلحه را از دست او قاپیدند و نگاه کردند و بعد چشم‌های حیرتزده‌ی خود را به حاج مهدی دوختند. حاج مهدی لبخندی زد و گفت: «خوب من فقط اسلحه را به طرف آن‌ها گرفتم. آن‌ها که نمی‌دانستند خالی است. حتماً اگر می‌دانستند، الآن من اسیر آن‌ها بودم!»


رسم خوبان ۲۳ – تهوّر و شهامت،  ص ۱۱۹ تا ۱۲۲٫ / روزهای سخت نبرد، صص ۱۵۴ ۱۵۲٫