در یکی از روزهای گرم تابستان ۱۳۶۴، مأموریت داشتم که به روستای «قره بلاغ» بروم. به دو راهی «جلیان» که رسیدم، شهید جاویدی را دیدم که با همسرش در کنار جاده ایستاده و منتظر ماشین هستند. گرما بیداد میکرد و از شدّت گرما، خیس عرق شده بودند.
توقف کردم و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «چرا در این هوای گرم در کنار جاده ایستادهای؟» گفت: «دیروز آمده بودم احوال پدر و مادرم را بپرسم… امّا دیشب زنگ زدهاند و لازم شده که به منطقه برگردم!»
ماشین را دور زدم و گفتم: «خب، سوار شوید تا شما را به فسا برسانم و مجدداً بازگردم!» قبول نکرد. اصرار کردم و گفتم: «آقای جاویدی، تا شهر نیم ساعت راه است … فاصلهای نیست!» هر چه تلاش کردم و از او خواهش کردم اصلاً قبول نکرد و گفت: «شما در حال مأموریت هستید و باید به مأموریت خود بروید!»
لحظهای در کنار او ایستادم و به اجبار از او خداحافظی کردم و به راه خود ادامه دادم. پس از مدّتی به روستای مد نظر رسیدیم. مأموریت را انجام دادم و برگشتم. با تعجّب دیدم شهید جاویدی و همسرشان هنوز سر دو راهی ایستادهاند.
فوراً به سمت آنها رفتم و گفتم: «حالا دیگر سوار شوید… تا برویم! مأموریت هم شکر خدا تمام شد…» شهید جاویدی باز هم قبول نکرد و گفت: «نه! استفادهی شخصی از ماشین اداره درست نیست!» باز هر چه اصرار و تلاش کردم، قبول نکرد و گفت: «ماشین را خدا میرساند!»
من هم به او گفتم: «اگر قبول نکنی، من هم نمی روم و همینجا میایستم!» همینطور که در تلاش بودم او را راضی کنم سوار ماشین شود مینیبوسی رسید و شهید مرتضی جاویدی دوید، به ماشین علامت داد و سوار شد و رفت.[۱]
تقوای مالی، شهید مرتضی جاویدی، ص ۴۲ و ۴۳٫
[۱]. معجزههای کوچک، صص ۷۲-۷۱٫
پاسخ دهید