از خصوصیّات دیگر شهید جعفرزاده این بود که ارادهای قوی داشت. به عنوان مثال؛ اوایل که برای تشکیل واحد تخریب، نیرو جذب میکردیم، بچّهها را صبح زود میدواندیم تا آمادگی جسمانی داشته باشند. حمیدرضا سیگاری بود و نمیتوانست همراه بچّهها بدود. من به او گفتم: «بیحال! نمیتوانی همراه بچّهها بدوی؟ حتّی از کم سن و سالتر از خودت؟»
امّا او نه تنها در کمترین زمان ممکن سیگار را کنار گذاشت و با بقیّهی نیروها هماهنگ شد، بلکه از خود فعالیّت و ایثارگری زیادی نشان داد و مسؤولیت معبر را به عهده گرفت و بعد هم، جانشین واحد تخریب شد.
حمید رضا به چای علاقهمند بود، همیشه چای درست میکرد و میخورد. به دیگران هم میگفت: «بخورید.»
گاهی حتی نیمه شب چای دم می کرد و میخورد. یا با هم میخوردیم. اتّفاقاً یک بار نیمه شبی چای خوردیم که من دیدم، حمید رضا با لیوان چای و با نفس خودش حرف میزند. میگفت: «بفرما. مگر مرا از خواب بیدار نکردی و گفتی چای میخواهم؟ حالا بفرما بخور. قند هم میخواهید؟ اشکال ندارد، قند هم بخور، ولی اگر قند میخواهی باید چای سرد شود. یا اگر چای داغ میخواهی باید بدون قند بخوری. حالا هر کدام را میخواهی انتخاب کن.»
بعد از یک مدّت چای را کلاً کنار گذاشت.»
یادم است تابستان سال ۱۳۶۴ بود. یک روز بعد از خوردن ناهار، گفتم: برویم هور العظیم سری به بچّهها بزنیم.
جعفرزاده گفت: «مرتضی، نیم ساعت بخوابیم، بعد برویم. هوا خیلی گرم است.»
گفتم: باشد.
با خودم فکر کردم پیشنهاد خوبی است. چرا همین حالا برویم. به سنگر رفتیم و زیر کولر خوابیدیم، دیدیم حمید رضا بیرون رفت، فکر کردم حتماً دستشویی میرود، امّا بچّهها خبر آوردند که آقای جعفرزاده بیرون سنگر خوابیده. از سنگر بیرون رفتم، دیدم در آفتاب خوابیده. گفتم؛ حمید رضا چرا این جا خوابیدهای؟
در حال حرف زدن با خودش بود، میگفت: «به او میگویم برویم هور، میگوید خوابم میآید. حالا اشکال ندارد، ولی اگر میخواهی بخوابی، توی آفتاب بخواب. بسوز و عرق بریز تا وقتی به تو گفتند برو، بهانه نیاوری.»
در واقع نفس خودش را مورد خطاب قرار میداد و خودش را ادب میکرد. ما هم بعد از ساعتی بلند شدیم و به سمت هور العظیم رفتیم.
کتاب رسم خوبان ۲- مقصود تویی؛ شهید حمید رضا جعفرزاده، ص ۲۸ تا ۳۰٫ / اوّلین اشتباه، آخرین اشتباه، صص ۶۹ – ۶۷٫
پاسخ دهید